۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

تذکار تکان دهنده ات!


شنبه شب هست و داریم آماده ی رفتن به کنسرت موسیقی کلاسیک که در دانشگاه تورنتو برگزار خواهد شد و مازیار هم پیانویش را خواهد نواخت می شویم. بلیط هایش را دیروز در باد و سرمای شدیدی که امسال زمستان را بی نظیر کرده دیروز پیاده تا کرنر هال رفتم و گرفتم. امروز صبح بعد از اینکه با هم رفتیم یک جای جدید برای صبحانه تو مرا به کتابخانه رساندی و خودت هم بعد از کمی خرید رفتی محله ی ایرانی ها برای آخرین جلسه ی لیزر. بعد از آنجا آمدی دنبال من که چند ساعتی را در کتابخانه بعد از مدتها و برای اولین بار با کمی همت متمرکز نشستم و درس خوانده بودم و حالا هم کم کم باید برویم.

دیروز کلاس ها بد نبود و بچه ها کمی سعی کردند تا موضوع اصلی متن اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری را بفهمند. قبل از رفتن به دانشگاه در کرما بودم که آیدین برایم پیغام داد که شب بیایید خانه ی ما. به تو که گفتم استقبال کردی و با اینکه خودم کمی بی حوصله و البته با توجه به داستان قلبم کمی بی انرژی هستم اما از آنجایی که پیشاپیش دعوت به مهمانی کلی و گاری را رد کرده بودم گفتم برویم. رفتیم و شب خوبی هم بود. خودمان بودیم و یکی از دوستان آیدین و سحر که قبلا هم تو یکبار دیده بودیش و البته من چندین بار در کلاسهای گوته، سحرناز که آخر شب هم تا خانه اش رساندیمش. کمی از لویناس و هایدگر و ایران و اوضاع و احوال خودمان گفتیم اما از آنجایی که هم تو و هم سحر خیلی خسته بودید خیلی تا دیر وقت نشستیم.

امروز در مسیر کتابخانه بودیم که تو ناگهان بغضت ترکید و اشکهایت جاری شد بابت نگرانی هایت برای من. و البته نه فقط بابت نگرانی های جسمی که بیش از آن روحی و خصوصا اینکه من آنچنان از نظر تو در اتلاف و به کار نابودی خود نشسته ام که گفتی تنها و تنها غصه می خوری و من متوجه نمی شوم که چقدر با تمام توانایی ها و استعدادها و امکانات و تفاوتهایم از همه چیز و هر اتفاق فکری مناسب و مسیر درستی در حال عقب نشینی و از آن بدتر اضمحلال و سکون و رکودم. جا خوردم چون تماما درست می گویی و خیلی ناراحت شدم چون تو را اینقدر آزار داده و می دهم. از اینکه به گفته ی سابق خودم و امروز تو افق و بلندای پرواز و آرزوهایم را گم کرده ام و در واقع تن به روزمرگی محض و بطالت صرف داده ام در حالیکه که به قول تو بسیار بلقوه ها و عملی نشده ها را هنوز هم می توان بلفعل و محقق کرد- هر چند که شاید بسا بیش را نتوان اما هنوز بسیاری را توان و توشه هست. خیلی تکان خوردم. خیلی!

درست می گویی و سپاسگزار و مدیون توام که هربار به درست تذکری می دهی و افسوس که فراموشی بیماری انسان میان مایه ی قرن حاضر است و من هم یکی در این میان.

هیچ نظری موجود نیست: