۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

پر کردن زندگی


چهارشنبه بعد از ظهر هست و تقریبا به حالت یخ زده از کرمای دانفورد به خانه برگشتم. دیروز و امروز هوا به کمتر از بیست و چند درجه زیر صفر رسیده و خلاصه شدت برودت زمستان امسال را از این چند سال گذشته حسابی جدا کرد. دوشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم رفتم کرمای دانفورد و کار بخصوصی نکردم جز خواندن چند مقاله ی بی ربط در مجلات تازه به دست رسیده از ایران. دیروز هم باید دانشگاه میرفتم برای جلسه ی TA کلاسی که تدریس می کنیم. کل روز تقریبا رفت بابت هیچ. کمی با رسول حرف زدن و شب با آمریکا کل کار دیروز من بود. اما تو به شدت پر کار بودی و خوش خبر. هم دیشب و هم پریشب ساعت از ۷ گذشته بود که آمدی خانه اما وقتی که از داستان عصبانیت سندی از اعضای گروهش بابت کم کاری و بی نظمی گفتی و از اینکه با تو مفصل صبحت کرده که برنامه ی آینده اش چیست و قراره که ظرف یکی دو سال آینده CEO تلاس در تورنتو بشه و احتیاج به تیمی منظم داره تا بتواند از پس چنین کاری بربیاد و از اینکه همین الان بیش از ۱۲ هزار کارمند زیر دستش داره و در نهایت این خبر خوش که به تو گفته که می خواهد تو در کنارش باشی و خیلی از کار و پیگیری و صد البته مدیریت تو راضی است بسیار حس خوبی داشتم. بهت افتخار می کنم و به خودت هم بارها گفتم. دختری که از آن سر دنیا بیاد و اینطور و در چنین موقعیتی جا بیفته واقعا که نمونه است.

از دیروز تصمیم داشتم که نوشتن مقاله ی موکراسی رادیکال برای تو را شروع کنم و قرار شد صبح بعد از اینکه تو را سر کار رساندم بروم کرما و ببینم میشه که کمی آنجا کار کنم که نشد. البته صبح هم نتوانستم تو را ببرم سر کار چون یک احمق با ماشینش کوبیده بود به در پارکینگ و خلاصه همه را امروز مچل کرده بود. جداگانه با قطار رفتیم و بعد از اینکه در چنین سرمای به کرما رسیدم دیدم که هم بابت صدای بلند موسیقی و هم سرما امکان و حوصله ی کار کردن را ندارم. اما بعد از کمی بالا و پایین کردن متوجه شدم که باید دقیقا چه طرحی را برای نوشتن این مقاله که قراره به تری تحویل شود دنبال کنم. از امروز عصر هم قصد داریم هر دو ورزش کردن را دوباره به شکل منظم دنبال کنیم. من هنوز درد در کمرم دارم و این نکته خیلی باعث نگرانی و عدم اعتماد به نفسم شده. اما به هر حال درس، ورزش و زبان آلمانی به فاکتور مهمی است که باید به برنامه ی روزانه ام تبدیل شود و هر روزی که از دست میرود یک دریغ بی بازگشت خواهد بود. هر چند که طول عمر آدمی در قرن اخیر روز به روز بابت مراقبت های پزشکی و بهداشتی بیشتر شده اما الزاما سعادتمندی و رضایت از *پری* و معنای زیستن ملازم این طول مدت نشده. کاری که باید بکنم اتفاقا پر کردن این خالی بی معناست.

این دو شب گذشته مستندهایی درباره ی فلسطین و اسرائیل دیدیم که بد نبودند اما خیلی هم چیز جدیدی نداشتند. روایت ادوارد سعید از جستجویش بابت سرزمین از دست رفته اش با ساخت بی بی سی شاید تنها بخاطر نام روای پر طمطراق به نظر میرسید اما چیز دندانگیری نبود. ریک و بانا هم که برای ده روز راهی آمریکای مرکزی شده اند مجموعه ی تاریخ ناگفته ی ایالات متحده را که با معرفی من خریدند و دیدند به ما داده اند تا تو در این مدت ببینی و البته برای من هم لذت بخش خواهد بود دوباره دیدنش.

آخرین خبر روز هم اینکه بلاخره چک دوم بمباردیر رسید فردا که هوا به منفی ۱۵ درجه خواهد رسید به بانک خواهم رفت تا به حساب بگذارم و بعد از یک هفته که نقد شد باید برای خرج بیمارستان خدا بیامرز مادربزرگت بفرستیمش ایران. فعلا که داستان اینجوری است: از لس آنجلس تا تهران.
 

هیچ نظری موجود نیست: