۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

از آینده آمده ام برای ساختن گذشته ام!


یکشنبه شب با برف سنگین! گفته اند امسال زمستان بارش و سرمای تقریبا کم نظیری خواهیم داشت. تو بعد از خرید از کاستکو و چراغ برای سندی و کارتون برای کتابها از *هوم دیپو* و کلی کار آشپزخانه الان داری کمی نرمش می کنی و من هم گفتم بعد از یک ایمیل مفصل برای عارف در پاسخ به حرفهای طرح شده در جلسه ی پیش دفاع تزش توسط دکتر رشیدیان و مرادخانی گفتم که تا دیر نشده راجع به این ویکند و در واقع از جمعه شب تا الان را بنویسم که اتفاقا روزهای خیلی خیلی خوبی بود.

جمعه شب با هم رفتیم فیلم گرگ وال استریت که نه تنها خیلی طولانی بود که خیلی افراط در تاکید بر مناسبات غیر اخلاقی و شعارزدگی داشت . فیلم خوبی نبود در یک کلام. شنبه اما روز خوبی شد. با برنامه ای که داشتیم و بلیط هایی که تو گرفته بودی رفتیم موزه ROM برای دیدن نمایشگاه تمدن بین النهرین. خیلی خوب بود. خصوصا تاریخ خط و مهر و ثبت در سومر و آشور و بعد بابل. داستان لوح های حمورابی و فرمان عدالت الهه ی نور مبنی بر چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش،‌ کتبیه های آموزشی در زمینه های مختلف پزشکی، سیاست نجوم و حسابداری و ... خلاصه خیلی خوب بود. خصوصا جایی که در نینوا و دوره ی آشوری متوجه شدیم که دست های بریده رسمی اسطوره ای بوده آنجا و در بابل زمانی که ایده ی تک خدایی از قوم یهود به چهارده خدای بابلی معرفی می شود و آنها روی یکی از کتیبه ها چهارده خدا را یک طرف و مردوخ را در سمت دیگری نوشته بودند. خلاصه که اسطوره که به قول آدورنو و هورکهایمر قرار بود و هست که روشنگر هم باشد خط مسقیمی را تا اسطوره های عاشورا و تشیع ترسیم می کرد. موزه و نمایشگاه خیلی خوبی بود و واقعا لذت بردیم. بعد از ROM رفتیم دوک یورک و نهاری با هم خوردیم و با اینکه قرار بود من به خانه برگردم و تو برای ماساژ بروی پیش سرجیو اما با هم قدم زنان در هوای نسبتا سرد به مرکز درمانی یورک ویل رفتیم و تو ماساژ گرفتی و من هم یک ساعتی نشستم تا کارت تمام شود و کمی خرید کردیم و با هم برگشتیم خانه.

شب فیلمی دیدیم که برخلاف انتظار موضوع جالبی داشت و باعث شد امروز صبح کلی به فکر فرو بروم و نتیجه ی خیلی خوبی در نهایت از اوضاع خودم گرفتم. About Time داستان امکانی بود که پدر و پسری داشتند که به گذشته بروند و تصمیماتی که گرفته اند را تغییر دهند. صبح که در تخت بیدار شده بودم و داشتم فکر می کردم با خودم گفتم که اگر قرار بود به گذشته بروم به کجا و چه دوره ای میرفتم و چه می کردم. به دوره ی دانشجویی فلسفه در ایران، یا روزنامه نگاری، یا زمین شناسی،‌ در نهایت کار به دوره ی دبیرستان و آلمان رفتنم کشید و گفتم آن باید از فرصت استفاده می کردم و زبان در همان مدت کوتاه می خواندم و اتفاقا برمی گشتم. بعد بجای رشته های مختلف از همان اول به فلسفه می رفتم. بعد البته روزنامه نگاری را دنبال می کردم با چند تصمیم متفاوت کوچک اما سریعا متوجه شدم که در هر صورت نتیجه کار آنقدر متفاوت میشد که قطعا اگر هم بهم می رسیدیم شکل زندگیمان با آنچه که اینجا و اکنون هست بکل متفاوت میشد. نه! مسلما نه! تحت هیچ شرایطی نمی خواهم از اینکه اینجا و اکنون با تو هستم متفاوت باشم. سریع متوجه شدم، البته که تصمیمات اشتباه کم نگرفته ام اما تصمیم سرنوشت ساز بد خدا را شکر در خاطرم ندارم که بخواهم با تغییرش امروزم را آنچنان متفاوت کنم که اینی که هستم نباشم. خیلی کار دارم و خیلی کارها باید بکنم و خیلی در حق خودم و تو کم گذاشته ام اما نمی خواهم متفاوت باشم. به این نتیجه رسیدم از این که هستم راضی و خرسندم و باید برای بهتر شدن تلاش کنم و نه تغییر بنیادین.

وقتی برای صبحانه با هم رفتیم بیرون و بهت داستان را گفتم حرفهای جالبی زدیم، اینکه این خیلی مهم است که از مجموع خودت راضی باشی و البته شرایط را برای بهتر شدن تغییر دهی. گفتم که در نهایت پیش خودم فکر کردم این لحظه و امروز اتفاقا یکی از همان لحظاتی است که از آینده به گذشته آمده ام تا تصمیمات درستتر و بهتری بگیرم. اینگونه می خواهم شرایط را بهتر کنم. من از آینده آمده ام و شانس این را دارم که دوباره گذشته ام را بسازم.   

هیچ نظری موجود نیست: