۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خالی شدن زندگی: مادربزرگ


صبح قبل از اینکه خانه را ترک کنیم تا من تو را به شرکت برسانم و خودم هم بروم کرما و نوشتن مقاله را شروع کنم- و از آنجایی که لپ تاپ من به اینترنت کافه وصل نمیشه در حالی که همگی وصل هستند- تصمیم گرفتم نگاهی به اخبار روز بکنم و بعد برویم. خلاصه که همان صبح متوجه شدم مادربزرگم در شیراز به رحمت خدا رفته و بعد از یک دوره ی کوتاه مریضی و بستری شدن پس از عمل بدنش تحمل نکرده و از کما خارج نشده و عمرش به پایان آمده. با اینکه خیلی خاطرات مشترک و زیادی با هم نداشتیم- به نسبت مادر که سلامت و زنده باشه- اما از احترام و علاقه ی دو طرفه ای رابطمون برخوردار بود خصوصا بعد از ازدواج من با تو که خیلی تاثیر مناسبتری در روابط من با خانواده ی پدریم داشت.

تو خیلی ناراحت شدی چون از علاقه اش به خودت خبر داشتی و با کمی دلداری راهی سر کار شدی. بعد از اینکه در سرمای وحشتناک این روزهای تورنتو تو را به تلاس رساندم به کرما رفتم و وقتی که خواستم پول پارکینگ را بدهم متوجه شدم که کیف پولم را بابت همین خبر صبح از خاطر برده ام و دوباره برگشتم خانه. دوباره برگشتن به خانه و رفتن به کرما نیم ساعتی وقت گرفت اما در کرما کمی کار کردم- خیلی کم اما برای شروع شاید بد نبود- و از آن مهمتر زنگ زدم شیراز و با همگی حرف زدم. می دانستیم که برای مریم خانم احتمالا از همه سختتره و با اینکه عروس بود اما از هر دختری نزدیکتر محسوب میشد. خلاصه که عمه ها و عموها از آمریکا به شیراز آمده بودند و در کنار بقیه کارهای روز اول انجام داده بودند و گفتند که فردا مراسم خواهد بود.

خدا بیامرزد همه ی رفتگان و صد البته مادر بزرگم را که زن محترم و سرد و گرم چشیده ای بود و البته حسابی هم بابت دوری و تبعیدهای همسرش سختی کشیده. به قول عمه ام حالا نزد پسرش که همیشه داغدارش بود هست. خدا همه ی رفتگان را بیامرزد و صد البته پدرم را.

بعد از چند ساعتی که در کرما بودم راهی خانه شدم. پیش از آن به بانک رفتم و چک اسکالرشیپ را به حساب گذاشتم تا پولش را سریعتر به آقا مجتبی بدهیم که زحمت کشیده بود و در ایران ماه پیش این پول را به مامان و بابات داده بود.

تازه آمده ام خانه و ساعت نزدیک ۴ عصر هست. فردا شب با اینکه خانه ی گاری و کلی بابت خانه مبارکی به همراه عده ای دیگر دعوت بودیم اما دیشب بهت گفتم که مدتی است حال و حوصله ندارم و فعلا کمی کم انرژی شده ام و البته حس انزوا دارم. بیش از هر چیز با تو بودن را ترجیح میدهم و با اینکه می دانم که تو دوست داشتی برویم اما قبول کردی و تشویقم کردی که کمی به خودمان و روحیه مان برسیم.

دیروز بابات هم از ایران یک پیغام برایم گذاشته بود که حس کردم نگران است. امروز فهمیدم که بهشون داستان قلبم را گفته ای و نگرانشان کرده ای. با اینکه مسئله ی کوچکی نیست اما نباید نگرانشان می کردی. البته شاید خودم هم درست حرف دکتر را متوجه نشدم چون اینطور که تو می گویی گفته که حجم بزرگ شدگی در یکی از رگهای اصلی نزدیک به ۴۰ میلیمتر است- که بعید می دانم دقیق باشد و احتمالا تو از شدت نگرانی و استرس اشتباه متوجه شده ای. به هر حال که مسئله ی کوچکی نیست اما باید با آرامش با مسئله برخورد کرد.

فردا  جمعه هست و روز کلاس و درس و البته آخرین روز هفته که خصوصا برای تو معنای خاصی داره بعد از یک هفته کار سنگین. امیدوارم همه چیز برای خانواده های داغدار پدری هر دومون به خوبی پیش برود و کمی هم ما در ویکند استراحت کنیم و خودمان را احیاء. هر چند که من باید حسابی درس بخوانم که زمان نوشتن و اتمام مقاله ی تو به سرعت رو به پایان است.

هیچ نظری موجود نیست: