۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

Nijinsky

واقعیت اینه که از وقتی که متوجه شدم صدامون مهمون داره نوشتنش برایم سخت شده. البته به قول بکت نمی تونم ادامه بدم پس ادامه میدم.

چهارشنبه شب که برای خداحافظی با آیدا بعد از کار رفته بودی خانه اش تا پیش از رفتنش به فرودگاه ببینیش من دو تا بلیط برای باله ی Nijinsky خریدم که هم گران بود و هم کلی بابتش فکر کردم که آیا در این شرایط بهتر نیست یا کلا منتفی اش کنم و یا ارزانترش را بگیرم که در نهایت جای نسبتا خوب البته در رینگ چهار گرفتم و خلاصه حدودا ۲۵۰ دلاری شد اما فکر کردم این آنچیزی است که تو همیشه دوست داشتی به عنوان باله ی مدرن تجربه اش کنی. وقتی آمدی خانه بهم گفتی که استاد مازیار دو تا بلیط همین باله را برای پنج شنبه شب بهش داده و از آنجایی که خودش نمی تونه بره گفته نسیم با تو برید چون می دانست که تو خیلی دوست داری این باله را ببینی. گویی آب یخی بود که روی سرم ریخت قبل از اینکه حرف تو تمام شود. با اینکه به نسیم گفته بودی دوست داری این اولین تجربه را با هم داشته باشیم و گفته بودی که نمی روی اما حدس میزدی که شاید من راضیت کنم که بری. گفتم بلیط خریده ام برای همان شب و ...

خلاصه که حالم گرفته شد. اول نسیم سعی کرد که راضی مون کنه که ما بریم جای آنها که در طبقه ی اول - ارکسترا لول- بودند و من گفتم شما دوتا بروید آنجا اما بعد از اینکه به مازیار تکست زدم که سعی کنی تو هم بیایی داستان تغییر کرد. خلاصه اش این شد که تو از سر کار و من از خانه و نسیم هم از سر کارش رفتیم شام مرکاتو شام سبکی خوردیم و لبی تر کردیم و بعد از اینکه رسیدیم به سالن Four Seasons مازیار هم آمد و آنها سر جای خودشان و ما هم در طبقه ی خودمان نشستیم و این باله ی شاهکار را دیدیم. در یک کلام کاری بود که تا سالها در یادمان خواهد ماند. حسی که مثل نمایشگاه تناولی در هنرهای معاصر برای اولین بار داشتیم و بعد در عمقی به مراتب شگفت انگیزتر و ژرفتر در دورسای پاریس، اپرای توسکا و گیتار پاکو اینجا تجربه کردیم. احساس می کنی بعد از مواجه با اثر، بعد از اینکه در رو در رویی با اثر سنگین و کرخ می شوی گویی که موج مهیبی در دریا جا کن می کند تو را، در یک کلام احساس می کنی سنگین می شوی چون چیزی در درونت تغییر می کند و چیزی به وجودت اضافه میشود. چنین بود Nijinsky و خصوصا صحنه ی آخر که دوباره سن به شب اول سالن مهمانی تغییر می کند اما سالنی شکسته از جنگ و مهمانان و مردمانی که اگر در ابتدا برای او دست می زدند حالا برای رژه ی نازی ها روی سنگفرش پاریس پای می کوبند، به همان سان دست میزنند و صحنه ی شاعرانه ای که تمثیلی از غرق شدن و اشاره ای به خودکشی اوست که پارچه های دو رنگ اصلی نازیها را دور خود و تنیده بر خود میابد و ... خلاصه که بی نظیر بود خصوصا تابلوی آخر.

اما امروز؛ صبح پیش از ۵ بیدار شدم تا مقاله ی آدورنو را برای درس امروز بچه ها بخوانم. به نظرم نباید چنین متنی را برای بچه های عموما سال اولی گذاشت اما به هر حال انتخاب کامرون بود و متنی از کتاب جامعه شناسی موسیقی آدورنو. کلاس بدی نبود اما از آنجایی که برای بچه ها خیلی سخت بود مجبور شدم تقریبا تمام مدت دو تا کلاس ها را حرف بزنم و درس بدم و همین باعث شد تا الان که ساعت از ۱۱ شب هم گذشته سر درد مزخرفی داشته باشم.

بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم از سر کار آمدی کمی استراحت کردیم و برای مهمانی روز زن به خانه ی بانا و ریک رفتیم که تعداد زیادی از همسایه ها را دعوت کرده بودند. من نیم ساعتی آنجا بودم و بعد برگشتم خانه و تو تقریبا تا یک ساعت پیش انجا بودی و تازه برگشتی. آدمهای جالبی در همسایگی مون هستند که هر کدام دنیای جدایی را زیسته اند. از خواننده ی اپرا و نقاش بگیر تا متخصص هنرهای شرقی و روانپزشک و معلم و بازمانده ی آشویتس.

اما فردا. ظهر که با تری قرار داریم. تو درباره ی MRP می خواهی حرف بزنی و مقاله ی بنیامین را تحویلش دهی و من هم درباره ی کلاس دو نفره ی تابستانی روی ریشه های وبری مکتب فرانکفورت. با اینکه خیلی مطمئن نیستم که طرف این کاره باشه اما به امتحانش البته اگر همهچیز درست پیش برود شاید بیارزه. ساعت ۳ هم با عده ای از بچه ها خانه ی آیدین قرار داریم تا مقاله ی لویناسش را نقد و بازبینی کنیم. اگر رسیدیم فکر کردم شاید بد نباشه که شب دوتایی برویم تیف برای دیدن یک فیلم برزیلی به اسم Neighbouring Sounds البته اگر برسیم و حالش را هم داشته باشیم. یکشنبه هم روز درس و تصحیح برگه ها برای من و نوشتن بوک رویوی باقی مانده از درس جامعه شناسی سیاسی توست.
 

هیچ نظری موجود نیست: