۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

مثل داستانهای پریان

یکشنبه غروب هست و تو خوابیده ای. تقریبا تمام روز را با خستگی تمام سر کرده ایم. دلیلش هم بهم خوردن برنامه ی سفرت به ایران هست که البته هنوز به کسی خبرش را نداده ایم و این یکی البته خود معلول یک اتفاق بزرگتر و بسیار مهم و میمون بود که داستانش را که از جمعه شب کلید خورده و تا اینجا آمده و هنوز هم قطعی نشده با کمی جزییات در ادامه خواهم آورد.

جمعه سحر بیدار شدم و متن کلاس را خواندم و با اینکه دو گروه باید پرزنتیشن می دادند اما فکر کردم که باید چیزی در کنار این پرزنتیشن های آبکی به بچه ها یاد داد. خلاصه ۵ بود که بیدار شدم و بعد از اینکه تو هم کارهایت را کردی و صبحانه خوردیم تقریبا همزمان از در رفتیم بیرون. اما وقتی برگشتم می دانستم که چون تو خانه ی لیز دعوتی تا دیر وقت نخواهی آمد. به اصرار من رفته بودی تا هم با خانواده اش- مامان و برادر و پارتنر برادرش- آشنا شوی و هم کمی در مورد روابط کاری با تام آشناتر شوی. من در خانه کمی برنامه ی بی بی سی دیدم و کمی هم اینترنت چرخی کردم تا ساعت ۱۱ شد و تو هم آمدی.

بهم گفتی که سر میز شام بودید که تام به لیز مسیج زده بود که چرا سارا را انتخاب کردی و من به تو اعتماد کرده بودم. گفتی لیز خیلی ناراحت شد و گفت که این دخترک روابط من با تام را هم بهم خواهد زد. مدتها بود که می گفتی که بعد از لیز نوبت تام شده که خیلی از دست سارا شاکی و از رفتارهای بی ملاحظه اش کلافه شده. خلاصه همگی علاوه بر اینکه لیز را آرام می کردند به تو هم می گفتند که باید به تام بگویی که به من هم شانسی برای این پست بده. در راه برگشت به خانه هم گای بهت در ماشین گفته بوده که با تام صحبت کن و بهش بگو من آمادگی این کار را دارم.

شنبه پیش از ظهر برای کارهای سالانه ی تکس باید به دفتر بیژن می رفتیم. حسابدار محترمی است و سالهاست که این دفتر را دارد. اول رفتیم و عینکی که تازه گرفته بودی را تنظیم کردیم و بعد هم کرما نیم ساعتی نشستیم و از آنجا راهی شمال شهر شدیم برای قرارمون. در راه کلی با هم حرف زدیم و قانعت کردم که به لیز مسیجی بدهی و بگویی که حالا که تام تصمیم گرفته عذر سارا را بخواهد و شما هم در مضیقه زمانی هستید و تو هم راهی آمریکا من در خودم این توان را می بینم که تمامی مسئولیت را قبول کنم و دستیار تام شوم. بهت اصرار کردم که حتما امروز این تکست را بزن که یک روزی وقت داشته باشه بهش فکر کنه تا قبل از سفرش که این دوشنبه به آمریکا برای دو هفته داره. خلاصه برایش نوشتی و بهش هم گفتی که همانطور که خودت می دانی در واقع در تمام این مدت هم تمامی کارهای اصلی دفتر تام را تو انجام می دادی. دو ساعتی در دفتر بیژن بودیم و بعد از اینکه برگشتیم خانه ساعت از ۴ عصر گذشته بود و شام هم مهمان بانا و ریک در یک رستوران مکزیکی بودیم. شب بدی نبود اما بانا بحث و یک به دوهای بیمورد می کرد. طبق معمول از چیزی خبر نداره اما ادعایش گوش فلک را کر می کنه. حرف از دریدا شد گفت کسی جز خودش و ریک در نیویورک دریدا را نمیشناخت و نمی خواند و خودش هم که خوانده- که بعدا معلوم شد نخوانده- خوشش از او نیامده. حرف از سرمایه ی مارکس شد و گفتم که یک سالی هست که این درس را با دیوید دارم و سه جلد سرمایه را می خوانیم گفت که اون هم بیش از یک سال این کار را کرده اما وقتی حرف از شیء انگاری و بعد از Reification شد اصلا نمی دانست از چه می گوییم. بدتر از آن هم اینکه اصرار داشت که قبول کنیم- مثل همیشه که تمام مشکل دنیا بطور مطلق تنها و تنها به  Gender Structure  بر میگرده. به هر حال جدا از این داستان شب خوبی بود و گفتیم و خندیدیم.

اما امروز. صبح قرار بود صبحانه بریم بیرون و تو از آنجا بروی ایستگاه فینچ تا با مهناز به کاستکو بری. قرار بود که ویکند بعدی که ویکند قبل از مسافرتت بود را با هم باشیم و این هفته را برای خرید خانه بگذاری. صبح که بیدار شدم دوست نداشتم زود از تخت بلند شوم چون فکر کردم هر چند دو هفته مدت طولانی نخواهد بود اما برای من و تو یک قرن دوری است. بی روحیه و انرژی بودم و تا وقتی که در مسیر رفتن به اینسومنیا بودیم بهتر نشده بودم. تو هم خیلی به روی خودت نمی آوردی اما بهتر از من نبودی. نرسیده به ایستگاه قطار بودیم که تلفنت زنگ زد. لیز بود. لیز بود و بهت گفت که با تام حرف زده. تام بهش گفته که جمعه عصر بعد از اینکه از فرودگاه برگشته به دفترش و برخورد بد و اشتباهات مکرر و تمام نشدنی سارا را دوباره و دوباره دیده تصمیمش را برای اخراجش گرفته. لیز هم بهش گفته که نگران اوضاع نباشه و تو از پس همه کارها بر می آیی. با اینکه روز قبل تام بهت ایمیل زده بود که چرا امتیازهای بلیط هواپیمایش را روی کارتش حساب نکرده ای- از جمله دغدغه های فکری و در واقع بازی های ایشون هست این داستان و البته گافی بود که مامان لیز در خرید بلیط داده و تو هم یادت رفته بوده که دوباره چک کنی- و تام این نکته را به لیز گفته اما لیز تام را قانع کرده که تو فلانی را هنوز نشناخته ای و حق هم داری چون یا از طریق من یا سارا با او در ارتباط بودی اما من دارم بهت قول میدم که این آدم همان کسی است که تو دنبالش هستی.

خلاصه لیز بهت گفته که تام که چهارشنبه بر میگرده می خواهد با تو حسابی حرف بزنه و به احتمال زیاد این پست را به تو پیشنهاد میده. از حالا استرس هم گرفته ای و حق هم داری اما هر دو می دانیم که از پس این کار مثل تمام کارهایی که تا کنون کرده ای و بدون کوچکترین مشکلی جلو برده ای بر خواهی آمد.

خب! در آمد بیشتر در قبال مسئولیتهای فوق العاده بیشتر و فشردگی کاری بسیار جدیتر و وقت کمتر. به درس و دانشگاهت که بیش از پیش فشار خواهد آورد- در واقع باعث تعطیلی بسیاری از کارهای درسی ات تا مدتها خواهد شد- و به برنامه های جنبی و احتمالی که داشتی و داشتیم مجالی برای بروز نخواهد داد. اما آینده نگری و آتیه سازی در این مملکت نیازمند چنین گامهایی است و باید سعی کنیم در کنار هم و با کمک هم از پسش همانطور که تاکنون از پس همه ی مشکلات بر آمده ایم برآییم.

اما داستان تنها به همینجا ختم نشد. حالا باید به تهران زنگ بزنی و شب عیدی بهشون خبر بدهی که نمی توانی سفر کنی. از جهانگیر و دبی گرفته تا تهران و همگی مسلما خیلی ناراحت می شوند. لیز بهت گفت که شاید لازم نباشه که سفرت را کنسل کنی اما خودت به این نتیجه رسیدی که نمیشه اول کار بگذاری و دو هفته ای دور باشی و بروی. من هم طبیعتا با تصمیمت موافقم و می دانیم که علیرغم سختی کار و از طرف دیگر خبر دادن به ایران اما این داستان به نفع همه و بخصوص خود آنها هم خواهد شد. آمدن جهانگیر و کمک مالی برای درس خواندن و جا افتادنش، ویزا و هزینه های مامان و بابات و وقتی که آمدند کمک به جا افتادنشان اینجا، حتی کمک به مامانم و در نهایت و پر مسلم زندگی خودمان نیازمند این از خود گذشتگی و زحمت توست.

دیروز اتفاقا داشتم فکر می کردم اگر قرار به این باشه که بین گرفتن اسکالرشیپ من و ارتقاء کاری تو یکی را انتخاب کنم- با اینکه اسکالرشیپ جدا از کمک مالی داستانهای جنبی بسیار مهم دیگری هم داره- اما در نهایت فکر کردم که ارتقاء تو را به اسکالرشیپ خودم ترجیح میدهم. امروز که بهت این داستان را گفتم جواب خوبی دادی و گفتی که چرا نه هر دو! منافاتی با هم ندارند. من هم امیدوارم همانطور که دیروز آقا بیژن خط و نشانی روی فایل ما کشید و گفت سال آینده خواهید دید که چقدر اوضاعتان بهتر شده و وقع هر دو تغییر کرده بعد از این اتفاق خوب برای زندگی مون و بعد از اینکه سریع جا بیفتی و کار را مال خود کنی من هم بتوانم اسکالرشیپ بگیرم و به زندگی خودمان و خانواده هایمان کمک بیشتر و بهتری کنیم.

خلاصه که این داستان و فکر به چگونه خبر دادن به ایران تمام انرژی امروزمان را گرفته. اتفاقا با مامان و بابات به مناسبت سالگرد ازدواجشان حرف میزدیم- و البته هیچ نگفتیم تا فردا- که مامانت گفت برایت فلان غذا را برای شب اول درست می کنه و بادمجانها را برایت بسته بندی کرده و از بستن چمدانهایت پرسید و ... وای که گفتنش در این شب عید خیلی سخته. خصوصا که یک سال سخت حالی و مالی را پشت سر گذاشته اند و خیلی منتظر دیدن تو هستند.
اما هر دو خوب می دانیم که کاملا متوجه ی اهمیت این اتفاق خواهند شد و خصوصا از تاثیرش در داستان خودشان و جهانگیر بسیار خرسند می شوند.

خلاصه که روز سنت پاتریک بود و اسطوره ی ایرلندی مثل داستانهای پریان رنگ روز و ایاممان را عوض کرد.
   

هیچ نظری موجود نیست: