۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

گرفتار در برزخ ابلهان


واقعیتش اینه که دیشب در حال نوشتن پست قبلی بودم که مامانم زنگ زد و از داستان درگیری و دعوای اینباره اش با امیرحسین گفت که قرار بوده مامان و مادر را ببره خانه ی خاله و وقتی مامان بهش گفته حالا که رفتی تمام پول ماهانه ام را از حساب برداشتی و کلا خالیش کردی لااقل حالا که پول حقوقت را گرفته ای ۲۰ دلار بهم بده تا برای آذر که گفته سر راه که میایی وسایل سالاد بگیر بخرم. آقا هم گفته نمیدم و می خواهم بستکبال ببینم و اصلا نه تو را و نه مادر را می برم. خلاصه در اتوبوس بود و هنوز یک ساعتی راه داشت و یکی دو خط دیگه هم باید عوض می کرد تا برسه آنجا البته با دست خالی.

خسته شده ام. واقعا خسته. بهشون گفته بودم که واقعا بابک کار درست را با تمام نادرستی اش کرده و از همه بریده و به زندگی خودش میرسه. مگر همینجا اکثر دوستان و بچه ها همین کار را نکرده اند. فرشید و پگاه و علی و ... که می گویند شرایط برای همه سخته و همین که سالی ماهی یکبار با خانواده هامون حرف میزنیم خیلی هم زحمت داره. از یکطرف با بچه ای روبرو هستی که باج گیر و به تمام معنا خود خواه و فرو مایه هست و از طرفی با مادر که در ۶۵ سالگیش به اندازه ی یک بچه ی ۱۰ ساله هم جرات و جسارت نداره و از آینده بینی کاملا خالی است. بهش گفته بودم برای بار صدم که شماره ی پین کارت بانکی ات را عوض کن و حالا که برای هزارمین بار این اتفاق افتاده می گوید چطوری میشه و می گویم صد بار بهت توضیح داده ام. می گوید حالا گفتم من که دیگه قراره تا ماه آینده آپارتمانم درست بشه گفتم باشه تا بعد. می گویم مگه خبر تازه ای داده اند می گوید نه می گویم اگر تا ۶ ماه دیگر نشد چه مثل تمام یک سال گذشته که باید از خیلی پیشتر درست میشد و هنوز نشده؟ اگر تا یکسال دیگر نشد چه و هزار چه و اگر دیگر که مسلما از یک ذهن ناتوان جوابی جز سکوت بر نمیاید.

خسته شده ام. واقعا دیگه بریده ام از همشون. از تمام این حماقتها که تمامی هم نداره. در حالیکه این بچه بازی ها در کنار مشکلات واقعی مردم مسخره و هیچ هم نیست. خسته شده ام. تا صبح نتونستم درست بخوابم. دوباره تمام پولی را که داشتم را برایش فرستادم. در ۶۵ سالگی حتی ۲۰ دلار هم نداشته باشی و به بچه ی باجگیر، تن پرورت و سربارت هم که دست پدرش را از پشت بسته نتوانی حرفی بزنی. تازه با خنده به من بگویی که آره دیگه حروم لقمه است. خجالت بر تو. و خستگی و سرافکندگی برای من.

مثلا قرار بود بعد از داستان خانه ی آیدین و آن جلسه ی نقد کذایی شروع کنم به احیای خودم و واقعا بازبینی در رفتارم و از آن مهمتر کار کردنم. دوباره مثل چرخ پنچر از کار و راه آغاز نشده باز افتاده ام. فشارهای ایران و دبی و خانواده ی تو برای خودت کم نیست که حالا دوباره داستانهای این طرفی ها شروع شده. گیر کرده ایم در برزخ نادانها. گیر کرده ایم و دل و وجدان کندنش را نداریم چون خانواده اند و البته قصابان روح و جسممان. با سوهان بلاهتی که در دست دارند.

خسته ام از این تکرار ناتمام
گرفتار
در برزخ ابلهان

خسته از تمامی این تکرار ناتمام این تمام شده
که تمام نمیشود گویی تا تمامم نکند در این دور باطل تکرار

گرفتار در اعماق این بلاهت
در کنار این سوهان زنندگان بر جسم و جان

و ناتوان و ناتوان و ناتوانم از کندن
ناتوانم از دست این تقدیر پای بند

از این به پا دارندگان آتش دوزخ
این کلید دارن درگاه بلاهت

هیچ نظری موجود نیست: