۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

سرطان

نه کلاس دیوید را رفتم و نه گوته. تا بعد از ظهر در کرما بودم و برای مقاله ی بنیامین یادداشتهایم را جمع آوری کردم و از بعد از ظهر هم که آمدم خانه چند تا برنامه ی اینترنتی دیدم و تا وقتی که تو از سر کار رفتی بیمارستان تا عکس از ریه هایت بگیری و برسی خانه کاری نکردم جز دیدن برنامه ی پرگار- که مهمانش شهریار آهی می گفت که به عنوان دانشجو و نه هیچ کاره ی دیگری در سال ۵۶ مخاطب سئوال شاه بوده که اوضاع را چطور میبینه و بعد هم پاسخ شاه را نزد کسینجر میبره و بلعکس جواب کسینجر را برای شاه میاره البته به عنوان یک دانشجوی ساده لابد بقیه منجمله ما از دسته ی دانشجویان راه راه هستیم البته- و اینترنت بازی و کمی هم با رسول حرف زدن.

تو که آمدی خیلی سرفه کردی و سر درد هم داشتی. شب با هم کمی تلویزیون دیدیم و تقریبا مثل یکی دو شب گذشته زودتر هم خوابیدیم.

دیشب خواب دیدم که در ده سال آینده سرطان گرفته ام و دیگر امیدی به زنده ماندنم نیست. تنها ده سال وقت دارم چه بخواهی و چه نه این تاریخی است که باید برای خودت به آن فکر کنی. احتمالا پی رنگ معنای خوابم همین است. ده سال و نه بیشتر هر کاری می خواهی بکنی بکن. به قول معروف بدم و بمیر. عجب داستانی است این مرگ- واقعا بزرگترین اسرار.

هیچ نظری موجود نیست: