تقریبا یکی از مزخرفترین یکشنبه های اخیر را دیروز داشتیم. نه تنها هیچ کار بخصوصی نکردیم که من بابت اینکه تو کمترین توجه را به سلامتی خودت و البته شرایط من داری کلی نق زدم. البته واقعا در این حد که گفتم نبود و نیست اما به هر حال فکر می کنم بخشی از داستان درسته. قرار بود بعد از اینکه شنبه عصر از خرید و کار انجام نشده ی عکس از ریه هایت برگشتی شب آرامی را با هم داشته باشیم که همین طور هم بود. شامی درست کردیم و بخشی از داکیومنتری تاریخ کانادا را دیدیم که نزدیک به ۲۰ حلقه هست و خلاصه شب خوبی را داشتیم. فردایش که یکشنبه بود اما با اینکه قرار گذاشتیم بریم بیرون و کمی هوا بخوریم و پیش از آن خانه را تمیز کنیم آنطور که گفتیم پیش نرفت. تو دوباره درگیر کارهای خانواده و اینبار اکسن کردن مدارک جهانگیر شدی و با اینکه کار کوتاهی بود اما من دیگه از اینکه کمترین وقت را برای خودمان می گذاریم خیلی ناراحت و عصبی شدم.
خلاصه که هیچ کاری نکردیم. رفتم کتابخانه و کتابها را پس دادم و تا شب که یکی دوبار دیگه هم گله کردم کار بخصوصی نکردیم. بهت گفتم که احتیاج به زمان دارم و می فهمم که در حال وارد شدن به یک فاز ناراحت کننده ی عصبی و شاید افسردگی هستم اما تو کلا متوجه ی شرایط زندگی خودمان نیستی و البته چاره ای هم نداریم. باید این کار را برای مسئله ی ویزای خانواده ات بکنی و کلا به کار تو احتیاج داریم- اما نه الزاما چنین کاری با چنین فشاری- و خلاصه با حرفهایم نگرانت کردم که دقیقا عکس آنچیزی بود که می خواستم اتفاق بیفته. نگران روحیه ام شدی- که البته تا حدی نگران کننده هم هست. کلا انگیزه ام را دارم از دست میدم و جالب اینکه درست باید برعکس این روند باشه داستان این روزها و این سالهای زندگیم. چون تنها کافی است کمی درست به دور و برم نگاه کنم و شاکر انچیزی باشم که همواره آرزومند داشتنش بودم.
خلاصه که تا شب که کمی با هم آرام نشستیم و در کنار هم آرام گرفتیم روز خوبی نبود. شب فیلمی دیدیم و قسمتی از برنامه ی تماشای بی بی سی را نگاه کردیم و خیلی زودتر از معمول خوابیدیم. تو بهم گفتی که مطابق معمول این چند شب گذشته خوابهای بد و کابوس وار دیده ای و خواب شب قبلت را که گفتی خیلی دهشتناک بود. خواب دیده بودی که با مامان و بابات به ویلای شمال رفته ای و تو جلوتر وارد شده ای اما ناگهان زن حاملی را دیده ای که از سقف وسط سالن آویزان شده و کسی او را دار زده. وحشتناک بود. بهت گفتم صبح باید برایم تعریفش می کردی تا خودم را کنترل بیشتری می کردم و بی خود بحث و گله گزاری راه نمی انداختم.
خلاصه که این از ویکندمون. اما امروز هفته ی تازه ای است و به سلامتی کارهای مهمی را پیش خواهیم برد. تو تازه از خانه خارج شده ای و به سلامتی راهی کار شدی. من هم بعد از گذاشتن این پست احتمالا کرما میروم و امروز آخرین روز خوانش برای بنیامین هست و از فردا شروع به نوشتن می کنم و تا قبل از جمعه باید تمامش کنم و بفرستمش برای مگان. البته باید متن پرزنتیشن دیالکتیک منفی آدورنو را برای چهارشنبه ی تو هم آماده کنم که کاری نداره و خواهم کرد.
بعد از بنیامین و آدورنو مهمترین داستانم شروع MRP میشه که چند ماهی هست که عقب افتاده و باید در همین فوریه تمامش کنم برود چون تازه مقالات عقب افتاده ی سرمایه ی مارکس پیش روست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر