۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

دهشتناک


تقریبا یکی از مزخرفترین یکشنبه های اخیر را دیروز داشتیم. نه تنها هیچ کار بخصوصی نکردیم که من بابت اینکه تو کمترین توجه را به سلامتی خودت و البته شرایط من داری کلی نق زدم. البته واقعا در این حد که گفتم نبود و نیست اما به هر حال فکر می کنم بخشی از داستان درسته. قرار بود بعد از اینکه شنبه عصر از خرید و کار انجام نشده ی عکس از ریه هایت برگشتی شب آرامی را با هم داشته باشیم که همین طور هم بود. شامی درست کردیم و بخشی از داکیومنتری تاریخ کانادا را دیدیم که نزدیک به ۲۰ حلقه هست و خلاصه شب خوبی را داشتیم. فردایش که یکشنبه بود اما با اینکه قرار گذاشتیم بریم بیرون و کمی هوا بخوریم و پیش از آن خانه را تمیز کنیم آنطور که گفتیم پیش نرفت. تو دوباره درگیر کارهای خانواده و اینبار اکسن کردن مدارک جهانگیر شدی و با اینکه کار کوتاهی بود اما من دیگه از اینکه کمترین وقت را برای خودمان می گذاریم خیلی ناراحت و عصبی شدم.

خلاصه که هیچ کاری نکردیم. رفتم کتابخانه و کتابها را پس دادم و تا شب که یکی دوبار دیگه هم گله کردم کار بخصوصی نکردیم. بهت گفتم که احتیاج به زمان دارم و می فهمم که در حال وارد شدن به یک فاز ناراحت کننده ی عصبی و شاید افسردگی هستم اما تو کلا متوجه ی شرایط زندگی خودمان نیستی و البته چاره ای هم نداریم. باید این کار را برای مسئله ی ویزای خانواده ات بکنی و کلا به کار تو احتیاج داریم- اما نه الزاما چنین کاری با چنین فشاری- و خلاصه با حرفهایم نگرانت کردم که دقیقا عکس آنچیزی بود که می خواستم اتفاق بیفته. نگران روحیه ام شدی- که البته تا حدی نگران کننده هم هست. کلا انگیزه ام را دارم از دست میدم و جالب اینکه درست باید برعکس این روند باشه داستان این روزها و این سالهای زندگیم. چون تنها کافی است کمی درست به دور و برم نگاه کنم و شاکر انچیزی باشم که همواره آرزومند داشتنش بودم.

خلاصه که تا شب که کمی با هم آرام نشستیم و در کنار هم آرام گرفتیم روز خوبی نبود. شب فیلمی دیدیم و قسمتی از برنامه ی تماشای بی بی سی را نگاه کردیم و خیلی زودتر از معمول خوابیدیم. تو بهم گفتی که مطابق معمول این چند شب گذشته خوابهای بد و کابوس وار دیده ای و خواب شب قبلت را که گفتی خیلی دهشتناک بود. خواب دیده بودی که با مامان و بابات به ویلای شمال رفته ای و تو جلوتر وارد شده ای اما ناگهان زن حاملی را دیده ای که از سقف وسط سالن آویزان شده و کسی او را دار زده. وحشتناک بود. بهت گفتم صبح باید برایم تعریفش می کردی تا خودم را کنترل بیشتری می کردم و بی خود بحث و گله گزاری راه نمی انداختم.

خلاصه که این از ویکندمون. اما امروز هفته ی تازه ای است و به سلامتی کارهای مهمی را پیش خواهیم برد. تو تازه از خانه خارج شده ای و به سلامتی راهی کار شدی. من هم بعد از گذاشتن این پست احتمالا کرما میروم و امروز آخرین روز خوانش برای بنیامین هست و از فردا شروع به نوشتن می کنم و تا قبل از جمعه باید تمامش کنم و بفرستمش برای مگان. البته باید متن پرزنتیشن دیالکتیک منفی آدورنو را برای چهارشنبه ی تو هم آماده کنم که کاری نداره و خواهم کرد.

بعد از بنیامین و آدورنو مهمترین داستانم شروع MRP میشه که چند ماهی هست که عقب افتاده و باید در همین فوریه تمامش کنم برود چون تازه مقالات عقب افتاده ی سرمایه ی مارکس پیش روست.
 

هیچ نظری موجود نیست: