۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

صغر عقل



رفته بودیم کافه که کمی درس بخوانیم و کار کنیم. تقریبا خوب شروع کرده بودیم،‌ از آنجایی که لپی من کلا به اینترنت وصل نمیشد من شروع کردم به خواندن مقاله ای درباره ی مشکل فلسفه سیاسی لویناس و تو هم داشتی تکالیف درسی مامانت را برایش انجام می دادی که بابات از ایران زنگ زد. تقریبا میشه گفت به ندرت چنین تماسهایی از بابات را به یاد داشتیم اینکه چنان از روزگار و زمانه به تنگ آمده باشه که احساس کنه باید با کسی مثل تو حرف بزنه و خلاصه خودش را خالی کنه. کلا بابات خیلی آدم پر تحمل و صبور و تو داری است اما آنقدر بهش فشار آمده این مدت که دیگه تحملش تاق شده بود و به بهانه ی اینکه ببینه تو از جهانگیر خبر داری یا نه- که البته بهانه ی درستی بود چون گویا طرف از وقتی از تهران رفته جواب تلفن بابات را نداده- زنگ زد و خلاصه من که شاهد صورت و کلام تو بودم تنها اشکهای تو را میدیدم که دایم به بابات میگفتی خدا نکنه و این چه حرفیه و ...


خلاصه که بعد از اینکه تماس را قطع کردید- و با اینکه قرار بود من هم حرف بزنم اما گویا اوضاع مساعد نبود- شروع کردی گریه کردن و نگرانی ها حسابی دوباره برگشتند. من کمی با تو حرف زدم و هر دو از اینکه چقدر به بابات گفتیم که این کارها را نکن و چقدر همه و بخصوص خودش دارند چوب اشتباهات و البته پیش فرضهای کاملا غلطش را می خوردند حرف زدیم و خلاصه صحبت از برادران غیورمان شد که واقعا قبا و جامه برای والدینشان چاک کرده اند و واقعا عصای دستشان شده اند. بابات بهت گفته که حرف داستان کانادا برای جهانگیر را هم نزنید چون من یک ریال هم ندارم. گفته که هر چه تلاش کرده و داشته از دستش رفته و همگی در گرو بانکهاست و حقوق بچه های شرکت و اجاره ی چندماهه ی خودشان را هم نداشته و نداده. خلاصه که خیلی حرفهای دیگه که واقعا دل هر آدم منصفی مثل خودش را که دزد نبوده و هرگز چشم به مال و داشته ی دیگران نداشته به درد می آورد.


خلاصه که تو با معده درد و سر درد و من هم با سینه و قلب درد برگشتیم خانه. من تخم مرغ خوردم و تو سالاد و الان هم تو آن طرف افتاده ای و من هم این طرف و حال و جان هیچ کاری را نداریم. این هم آخر هفته ی ما و البته شروع هفته از فردا. نه اینکه ناشکری کنم و کنیم اما واقعا در قیاس با تمام دوستان دور و بر که همسن و سال ما و در شرایط تقریبا مشابه ما هستند این تنها من و توییم که اینطوری از طرف خانوادههامون تحت فشارهایی هستیم که واقعا هم نمی توانیم کاری برایش بکنیم. ماتحت گشاد و عقل ناقص برادرانمان باعث مریضی پدر و مادرها و من و تو شده و به هیچ جاشون هم نیست.


از همه بدتر چیزی که حسابی من را امروز اذیت کرد شدت و نوع قلب دردم بود که خیلی جای تاسفه. در این سن نمی دانم چه به روز خودم آورده ام که دارم اینطوری واکنش میدهم. نمی دانم وضعم چیه و نمی دانم چه باید بکنم. تنها نگرانی برای تو می ماند و فشار بر ما. آقایون دارای *صغر عقلی* هم به تخمهایشان حواله خواهند داد.

هیچ نظری موجود نیست: