۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

داستان پر غصه



عجب روز عجیبی بود امروز. تا عصر در خانه بودیم و من که مدتی است بابت کار نکردن و سکون محض اعصابم بهم ریخته دایم با خودم در حال کلنجار رفتن بودم و البته وقت تلف کردن. بلاخره بعد از نهار که طرف ساعت ۳ خوردیم کمی در دل هم دراز کشیدیم و کمی حرف زدیم و حال من و به واسطه اش حال هر دو خیلی بهتر شد. تو با اینکه کلی هم کار داشتی اما تصمیم گرفتیم بعد از تمام روز بارش باران کمی بریم بیرون از هوا لذت ببریم و در عین حال هم فیلمهای ویدیو کلوپ را بدهیم و هم کرما بریم.


رفتیم کرما و گفتیم و خندیدیم تا تلفن به مادر پیش آمد و داستان کاملا عوض شد. مادر از مامانم گفت و اینکه دیروز دوباره آمده پیشش و کلی مزخرف پشت سر تو گفته و اینکه از اول هم این تو بودی که از ازدواج و اینها حمایت کردی و این دختره ایطور بود و خانواده اش آن طور هستند و ... کلی حرفهای صد من یک غاز که متاسفانه تنها و تنها موجب دلگیری و ناراحتی بیشتر من از مامانم شده و واقعا باعث شده که مامانم حسابی از چشمم بیفته. نه فقط بخاطر این حرفها و این رفتارها بلکه بخاطر کل زندگی اش و کل اشتباهاتش و متاسفانه بخاطر تمام نادانی هایش که بخصوص در حق خودشو من کرده.


به تو گفتم که واقعا نمی دانم باید چه می کردم و چگونه باید رفتار می کردم که نکرده ام. از فروش همان چند تکه سکه و طلایی که داشتیم برای کمک سفرشان بگیر تا از زندان در آوردن داریوش، از هر گونه کمکی که می توانستم با همان در آمد اندک و حقوقم بکنم تا هر گونه کمکی که باعث میشد زندگیشان بهتر برود جلو. از اینکه رفتند و من ماندم و خودم و خودمان تلاش کردیم تا آمدیم بیرون. از اینکه امروز و دیروز این فقط ما هستیم که کمکشان می کنیم. از اینکه چه در ایران و چه بیرون به قول خودشان و همه تنها و تنها موجب افتخارشان بوده ایم و ... و در آخر وقتی میاد اینجا حرف خودش را از زبان امیرحسین میزند که چرا فلانی با این همه درس و زحمتی که به خودش می دهد دنبال کاری نمی رود که پول سازتر باشد. یعنی به قول فیلم هامون: یعنی بل کل.... بله متاسفانه بلکل کرکره ها پایین هست و چراغ رابطه و فهم خاموش.


مادر هم همان حرف چندی پیش بانا را به تو زده که گفته بود هر مادر اگر از ده تا بچه اش اگر یکی مثل آ داشت خودش را خوشبخترین مادر می دانست و سعادتمند. نه نمی خواهم بگویم این من و ما هستیم که چه خوبیم. اما می دانم که مامانم هرگز قدر داشته هایش را ندانسته و نخواهد دانست و به همین دلیل هم همواره اشتباه کرده و می کند.


خلاصه که عجب داستان پر غصه ای است و چقدر ناراحت کننده. به هر حال طبق معمول تو آرامم کردی و این تو بودی و هستی که با بزرگواری از همه چیز می گذری.


امشب با فرشید و پگاه رفتیم رستوارن بوکا و خدا را شکر این بیرون رفتن حال و هوایمان را عوض کرد هر چند که کمی میان آن دو حرف و حدیث و یک به دو بود اما خوش گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: