۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

جانمان کاسته شد



دیشب شبی بود! تقریبا تا صبح نه خواب به چشمهامون آمد و نه یک نفس راحت کشیدیم. از شدت تپش قلب که تا همین الان که آخر شب دوشنبه هست در سینه ام درد دارم. تو هم چشمهایت طوری پف کرده که انگار از رینگ بوکس برگشته ای از بس که گریه کردی. اما مسئله چه بود و در یک کلام چه مرگمون بود. داستان از دیروز غروب که رفتیم پیاده روی تا کمی از شدت فشار و ناراحتی تلفن بابات و داستانهای خانوادههامون کم کنیم. پیاده روی خوبی هم بود تا تقریبا شب که گفتیم بریم در بار دوک یورک بشینیم و کمی حالمون را بهتر کنیم. شام سبکی سفارش دادیم و شروع کردیم به بازخوانی روابطمون با خانوادهها و مشکلاتی که باید حواسمون باشه و ازشون پرهیز کنیم تا بیشتر از این بهمون فشار نیاورند. 

در حین حرفهامون هر دو دچار سوءتفاهم شدیم اما من آنجایی دیگه بریدم که تو گفتی ما به هر حال وظیفه داریم که بی حد به پدر و مادرهامون و خواسته هاشون برسیم. خلاصه که بعدا هم تو متوجه ی اشتباهت شدی و هم من متوجه ی سوءتفاهمی که از حرف تو پیدا کرده بودم اما این بعدا تا امروز ظهر طول کشید.

من که به شدت حالم گرفته شده بود و به شدت تپش و قلب درد گرفته بودم پیاده- علیرغم اینکه تو اصرار داشتی که تاکسی بگیریم و من لجاجت می کردم- تا خانه آمدیم که همین باعث بدتر شدن حال هر دومون شد و بخصوص من که واقعا فکر کردم سکته خواهم کرد. تمام شب را اینطوری تا صبح خواب و بیدار سر کردیم. صبح هم همین حال را داشتیم تا اینکه من رفتم و دوش گرفتم و کمی فکر کردم و دیدم که هم تو و هم من دچار سوءتفاهم شده ایم و باید با هم درست و دقیق حرف بزنیم چون مطمئن بودم که موضع و خواست و نگاهمون به زندگی مشترک و هدفمان یکی است. 

حرف زدن در یک فضای آرامتر هر دو را متوجه کرد که به قول تو حرفهامون یکی است اما به اشتباه عصبی شده ایم و خلاصه که واقعا از عمرمون کاستیم.

تو هم به این نتیجه رسیدی که چیز بی حدی وجود نداره و اتفاقا نباید هم اینطوری به موضوع نگاه کرد. و البته نتیجه ای که گرفتیم این بود که ما در مرکز زندگی مون حلقه هایی از آدمهایی داریم به دور خود که با نسبتهای متفاوت از مرکز قرار دارند و ما هم وظایفی داریم. مثلا در اولین حلقه مامان و بابای تو و مامان من هستند. از مشاوره و سنگ صبور شدن تا کمک مالی نیازهاشون فرق داره و البته توان ما هم محدوده. برادران و مادر در حلقه ی بعد هستند و اگر مسئله ای مثل داستان دیروز پیش آمد- که دلیل اصلی داستان این بود که آقا جهانگیر درگیر دوست دخترشون بودند و وقت نکردند که چند روزه با تهران تماس بگیرند و بابات هم به تو زنگ زده و خلاصه داستان آنطوری شد که شرحش رفت- باید حواسمون باشه که نسبت بابات با جهانگیر با نسبت تو با جهانگیر فرق می کنه و تو وظیفه داری بهشون راهنمایی و مشورت درست بدهی و نه اینکه آن طور که من دیشب بهت گفتم یکی را در تاریکی بگذارید ( در این مورد بابات در جریان تصمیمات جهانگیر و مامانت درباره ی داستان کانادای جهانگیر تا آن اندازه که باید باشه نیست و من به این موضوع اعتراض کردم). به هر حال با این حرفها که هر دو زدیم- برخلاف دیشب که تقریبا من تمام مدت حرف میزدم- هر دو آرام و بهتر شدیم. کمی بعد از ظهر دوباره خوابیدیم و برای نهار و شام رفتیم بیرون و یک غذای مزخرف در همان محله ی یونانی ها خوردیم و تو برگشتی خانه و من رفتم ربارتس و وقتی برگشتم خانه تو داشتی کارهای شرکت و اسکن ها را انجام می دادی.

آخر شب هم یک فیلم ترکی-آلمانی مزخرف دیدیم و الان هم داریم آماده خواب میشویم. نه درس خواندم و نه آلمانی و نه حتی حال گوته رفتن را داشتم. خلاصه که قرار شد از این به بعد بسیار بیشتر هوش و حواسمون به سلامت زندگی مون باشه و البته این به معنی بی خیالی نسبت به اطرافیان مون نیست که اساسا من و تو هم چنین آدمهایی نیستیم.

در یک کلام دیشب یکی از بدترین تجربه های ما بود و با اطمینان می توان گفت که عمرمان را کوتاه و جانمان را کاست. باید که درس بگیریم.
 

هیچ نظری موجود نیست: