۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

طوفان



یک روز کاملا طوفانی و بارانی را پشت سر گذاشتیم. گویا تمام آخر هفته داستان از همین قراره. امروز پیش از ظهر با بانا رفتی سن لورنس مارکت تا کمی خرید مواد غذایی کنی. با اینکه قصد رفتن نداشتی و به بانا گفتی که هوا خیلی مساعد نیست اما اصرار اون تو را هم راهی کرد و البته هر دو پشیمان و خیس به خانه برگشتید.


من هم رفتم و یک بطر شراب سفید گرفتم تا با پاستای تازه ای که تو گرفته بودی نهار درست کنیم. با هم فیلمی دیدیم موقع نهار و بعد هم کمی خوابیدیم و سر شب هم رفتیم ورزش. الان ساعت ۱۱ شب هست و تو داری کارهای شرکت را می کنی- این اصطلاح شرکت را تنها برای این بکار می برم که مشخص شود داری برای جیمی کار می کنی و از بقیه ی کارهایی که چه به عنوان RA و چه احیانا بعدا خواهی کرد متفاوت بشه.


من هم برنامه ی پرگار را دیدم و کمی هم آلمانی خواندم. خلاصه که خیلی خیلی تنبل و بی خاصیت شده ام و اصلا انگار نه انگار که کلی کار و درس دارم. فردا پیش از ظهر با سنتی برای قهوه قرار داریم و تو هم عصر با نسیم به خانه ی آیدا می روی تا کمی غذا برایشان درست کنی که قراره شب بیایند. من هم هر طور شده باید استارت درس را بزنم چون تا به خودم بیام نه تنها این ماه تازه رسیده که کل تابستان از دست میره.



هیچ نظری موجود نیست: