۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

عمو جان



این چند روز در هوای نسبتا سرد اما آفتابی اپسالا تا حد امکان سعی کردیم که استراحت کنیم. تو سرماخودرگی داری و من حساسیت. سه شنبه عصر رفتیم دیدن عمو جان. مردی که صد و چهار سال عمر داره و همواره تنها زندگی کرده و بابت چیزهایی که ما از مامانت و خاله- که مثل یک دخترش ازش نگه داری می کنه- شنیده بودیم دوست داشتیم حتما ببینیمش. هنوز که هنوزه روزهادر کنارآشپزی و تمیزکاری خانه اش تنها کار اصلیش مطالعه است. خودش لباسهایش را با دست میشوید تا دستهایش از کار نیفتند و آخرین مجلات و کتابها در زمینه ی تخصصی اش یعنی شیمی که از فرانسه می آیند را می خواند و خلاصه در یک کلام پدیده ای است. 


جالب اینکه خاله از شب قبلش هم به ما و هم تلفنی به مامانت گفت که دیگه عمو جان تا حد زیادی غیرقابل تحمل شده و آن کسی که می شناختی نیست. گویا حتی نجم الدین هم رابطه اش را باهاش قطع کرده و ... اما وقتی که ما رفتیم سه ساعت تمام برایمان از خاطراتش گفت و از عشقش به شیمی و افلاطون و خاطراتش از همکاری با صداق هدایت در چاپ یک مجله و خیلی چیزهای شنیدنی دیگر. کلی نسبت به اولش که ما رفتیم سر حال شده بود و بارها گفت که ۲۰ سال جوان شده. موقع خداحافظی هم علاوه بر اینکه دوباره آمد پشت پنجره و دست تکان داد بسیار احساساتی شده بود. خاله می گفت که در این بیست سال او را تا کنون اینگونه ندیده و هرگز ندیده که برای کسی بیاید پشت پنجره و دست تکان دهد. 


در راه برگشت به خانه بودیم که به خاله گفتیم ترجیح میدهیم بجای رفتن به یوتوبوری- گوتنبرگ- بمانیم اپسالا و از سکوت و آرامش اینجا استفاده کنیم. ضمن اینکه تو هنوز بی حال و سرماخورده بودی و اینطور بهتر بود. خاله هم با کمال میل قبول کرد و این شد که ماندیم. شبها دور هم میشنیم و بخصوص سعی می کنیم خاله که اخیرا جدا شده و به نظر میاد خیلی از نظر روحی افت کرده و انگار باورش نمیشه که جدا شده را دریابیم.


چهارشنبه رفتیم و کمی خود شهر را دیدیم. اپسالا شهر دانشجویی و قشنگ و کوچکی است. رفتیم به جایی که مامانت خیلی دوست داشت ما برویم و ببینیم. گمل اپسالا که جای قدیمی و اسطوره ای در کنار شهر هست. بعد هم رفتیم بزرگترین کلیسای سوئد را که در این شهر هست دیدیم که البته نتوانستیم داخل بشیم چون دیر رسیده بودیم اما در کلیسای گمل اپسالا برای همه و بخصوص برای مامانم که اعتقاد عجیبی به کلیسا داره و شب قبلش خوابش را دیده بودم شمع روشن کردیم.


شب با آمدن کستی دوست صمیمی خاله برایش تولد گرفتیم. خاله خودش باربیکیو کرد و تو کیکی برایش درست کردی که عالی بود. دور هم نشستیم و با کستی که دورگه ی سوئدی و انگلیسی هست کلی حرف زدیم. خاله از ما وقتی رفته بودیم بیرون پرسیده بود که امکانش هست که برای ۶ ماه بیاید کانادا پیش ما تا زبانش را تقویت کند و ما هم گفته بودیم بیاید و او هم داشت به کستی می گفت که برنامه ی ماه آوریلش این است.

دیروز پنج شنبه هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم به قصد استکهلم رفتیم ایستگاه قطار و البته تا رسیدیم از ظهر گذشته بود. مرکز شهر را دیدیم و قدم در خیابانهای قسمت *الد استکهلم* و در واقع قدیمی و توریستی شهر زدیم. نهار خوردیم و از ساختمانهای قدیمی و رنگی و کوچه های سنگفرش لذت بردیم و البته به خواست من به موزه ی نوبل رفتیم که با توجه به قیمت بلیط یک کلاهبرداری بزرگ بود چون هیچ چیز خاصی نداشت. اما به هر حال دیدن آن قسمت شهر با توجه به وقت کم و کمی بیحالی تو و حساسیت من روز بسیار خوبی را برایمان رقم زد. شب هم من فوتبال آلمان و ایتالیا را دیدم و شما هم با عکسهایی که گرفته بودیم و چند کاری که تو به خاله درباره ی اینترنت و لپ تابش یادش دادی شب خوبی داشتیم. آخر شب هم من برای خاله چند سایت بوک مارک کردم و لپ تابش را با سیمی که از آپل خریده بود به تلویزیون وصل کردیم تا از دیدن فیلم در صفحه ی بزرگ لذت ببره. البته از اینجا رفتنی است و قراره بره چند وقتی خانه ی کستی که اتاق اضافه داره. فعلا که محور اصلی حرفهای ما اینجا همین تصمیمهای خاله هست و ما هم دایم سعی میکنیم که بهش روحیه بدهیم. روحیه داره اما ته دلش کمی خالی هست.


من دوش گرفته ام و تو هم در حال دوش گرفتنی و خاله هم داره میز صبحانه را بیرون می چیند و قراره امروز زودتر بریم استکهلم. قراره بریم موزه ی ملی شهر و اگر رسیدیم یک سر هم بریم دانشگاهش را ببینیم. خلاصه که امروز را اینگونه خواهیم گذراند و فردا هم در همین اپسالا می مانیم و می گردیم و استراحت می کنیم تا یکشنبه صبح که میریم سمت فرانکفورت و بعد پاریس انرژی داشته باشیم که از دوشنبه تا چهارشنبه درگیر کنفرانس هستیم و می خواهیم یکی دوجای پاریس را هم ببینیم. 


خلاصه که تصمیم گرفته ایم بیشتر و بهتر از زندگی و وقتمان استفاده کنیم و لذت ببریم و تاثیر بگیریم و تاثیر بگذاریم. دیدن عمو جان خیلی روحیه بخش بود و باید خدا را بابت این همه امکانی که بهمون داده شاکر باشیم و قدر دان لحظه ها و روزها. باید بتوانیم بهتر و بیشتر انسانی تر زندگی کنیم و برای اطرافیان مان هم مفیدتر باشیم البته بی آنکه اولویت ها را فدا کنیم. سفر خیلی خوبی بوده تا اینجای کار با اینکه سرماخوردگی و حساسیت حالگیری کرده اما ما سعی کرده ایم که کارمان را جلو ببریم. همینگونه هم باید زندگی کنیم و از امکانانت استفاده و لذت بریم.

هیچ نظری موجود نیست: