۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

آشپزخانه ی اپسالا



ساعت نزدیک ۲ صبح هست و سه ساعتی هست که رسیده ایم منزل خاله فریبا. هوا تازه تاریک شده و ما دور میز شام سه نفری نشسته ایم و من و تو که تازه الان با عمو نجمی حرف زدیم و تو گریه ات گرفت بابت حرفهای عمو نجمی که می گفت آرزویش بوده که چنین شبی را در منزلش ببیند. خاله داره از احساس نیاز به تحول در زندگیش می گوید و اینکه احساس می کرده که زندگیش گیاهی شده.


اما از پرواز و جابجا کردن هواپیما و فرودگاه بگویم که بدو بدو این کار را کردیم و از اینکه من به آلمانی سفارش می دادم حسابی ذوق زده شده بودم. تو هم که مثل همیشه تشویق می کنی.


فرودگاه سوئد یک فرودگاه خلوت و ساکت به نسبت شارل دوگل و فرانکفورت بود اما بودن خاله با دسته گل خیلی فضا را عوض کرده بود. خلاصه که رسیده ایم و قرار است ۶ روز حسابی استراحت و بخصوص تو پیش خاله ات کیف کنی. این لحظه ای است و روز و شبی که تو و خاله ات سالها آروزیش را داشته اید. امیدوارم یادگار و خاطره ی به یادماندنی هم شود. 
 

هیچ نظری موجود نیست: