۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

سکوت و بهت



تمام دیروز را بخاطر همین داستانهای احمقانه و البته دردآور خانوادگی بی حال و حوصله بودم. بیش از بی حوصلگی در واقع بابت تپش قلبی که از شب قبل داشتم اذیت شدم. خلاصه که عصر رفتم کلاس آلمانی که بد نبود اما حال و شوری برایش نداشتم. اتفاقا موقع برگشت به مادر زنگ زدم که دیدم مامانم هم آنجاست و واقعا که باید گفت خاک بر سر من که اینطور خودم و تو و زندگی مون را داغون می کنم برای داستانهای میان آدمک ها. چیزی که البته مرا خیلی خیلی آزار میدهد ندیدن خوبی ها و نداشتن حق انصاف در مورد توست. جدا از این که اساسا برای من و تو خیلی هم نباید اهمیت داشته باشد چون برای نگاه دیگران زندگی نکرده ایم، بی انصافی و حماقت در حق خود این اطرافیان کوته بین ماست.


خلاصه که روز کند و خاکستری بود.


امروز هم باز به واسطه ی بد خوابیدن و تپش در خواب خیلی حال نداشتم. تو که صبحانه خوردی من رفتم کرما و یک ساعتی مثل دیروز آنجا نشستم و بعد هم پیاده روی نسبتا طولانی کردم و با خرید چند گوجه فرنگی برای نهاری که تو درست کرده بودی یعنی خورش بادمجان آمدم خانه.


تو هم بخش عمده ای از دیروز و امروز را به کارهای شرکت اختصاص دادی و البته هم کمی درس خواندی تا فردا که برای جلسه با استاد درس جامعه شناسی سیاسی به دانشگاه میروی بدانی که چه می خواهی بکنی. فردا البته برای تو بخصوص روز شلوغی است. قراره که هم دانشگاه بری هم با مهناز قرار داری و هم می خواهی به دیدن آیدا بروی که دیروز رسیده و شب هم میای گوته تا با بچه ها همگی بریم شام یک رستوارن یونانی به اسم پنه لوپه. من هم که کلاس آلمانی دارم و کیلوها درس و البته مشکلی که احتمالا با آب هندوانه شاید رفع بشه.


اما امروز پیش از اینکه بریم کمی ورزش و برگردیم- الان ساعت ۸ هست و تازه برگشته ایم و تو داری سالاد درست می کنی و قراره با هم فیلم ببینیم- رسول برایمان پیغامی داده که کار فوری بابت مسئله ی اقامتش پیش آمده و چند صفحه ای شرح حال باید به فرانسه تا پس فردا تحویل پلیس بده. خلاصه که برای تو متن فارسی را فرستاده تا تو به فرانسه ترجمه اش کنی. با اینکه همیشه قابل حدس بود که چه فشارهایی به خانواده اش و بخصوص پدر و مادرش آمده اما کمی جزئیات از این سه چهار تا بچه چنان باورنکردنی و متاثر کننده بود که هر دو با سکوت و بهت برگزار کردیم. 


عجب رسمی است این رسم روزگار.

هیچ نظری موجود نیست: