۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

کلی راه برای رفتن


سه شنبه شب هست و تو داری شام را آماده می کنی. از یکشنبه که آخرین پست را گذاشته ام تا همین الان شاید به جرات بتونم بگم که تنها در ساعتهایی که خواب بودم بطور مستمر پشت این میز و لپ تاب نشسته ام. از دوشنبه صبح که خبر اتفاقات ایران رسید حدس زدم که تظاهرات 10 اسفند عبور به مرحله جدیدی است. به همین دلیل نشستم به نوشتن برای سایتهای مختلف و خلاصه قید رفتن به کلاس آدورنو را هم که امروز حتما باید میرفتم و پروپزالم را میدادم زدم.

نتیجه اش بد نبود و کارهایی کردم. تنها برای اینکه دل خودم را خوش کنم که من هم سهمی در این تحولات دارم. من و تو. چون بدون کمکهای همه جوره ی تو که اصلا نمی توانم کار کنم. این یکی دو هفته دوباره نمی تونم شبها بخوابم و دایم با نگرانی از ایران بیدار میشم. تازه من که هیچ کس را هم آنجا ندارم. به فکر آنهایی هستم که عزیزانشون - نسبی ها- آنجا هستند. و گرنه که تمام این دلیران عزیزانند.

دیشب با مادر و بعد مامانم و داریوش حرف زدم و دیدم که ای بابا ما برای کی نگرانیم. مامانم با این سن و شرایط جسمی داره میره دنبال کار و از آن طرف امیرحسین و داریوش نشسته اند روی ... تا جوجه هاشون دربیاد. با مامانم هم کمی درباره ی اسکار که می دونستم دوست داره تا راجع بهش حرف بزنه گپ زدیم.

تو هم مقاله ی روسو را تمام کردی و امروز رفتی سر کلاس و به استادت تحویل دادی. کمی حالت سرماخورده داری و با این حال امشب رفتیم و دوتایی کمی پینگ پنگ بازی کردیم. فردا من باید برم دانشگاه برای مقدمات برگزاری کنفرانس مون در SPT. تو هم باید تمام روز را ارسطو بخوانی تا بتوانی با خواسته های استاد درس همراهی کنی و بیشتر به این متن از ارسطو ارجاع بدی تا به حواشی.

خلاصه که ماه مارس شروع شد و من هنوز درس خواندنم شروع نشده. کلی متن برای خواندن دارم و کلی راه برای رفتن و نکته برای فکر کردن اما من هم نشسته ام تا جوجه ها دربیایند انگار!

هیچ نظری موجود نیست: