۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

خواب


یکشنبه نزدیک غروب هست. من و تو بعد از اینکه دیشب از خانه ی آیدا برگشتیم و تا خوابیدیم شد 2 و صبح هم تا بیدار شدیم و کمی گپ روزهای ویکند توی تخت را زدیم - که بیشتر از همه راجع به بچه دار شدن یا نشدن بود از بس که دیشب من با آنالیا حال کردم و عشق- پا شدیم به هوای اینکه ساعت نزدیک یازده هست. خلاصه تا آمدم که آماده ی تمیز کردن هفتگی خانه بشم تو گفتی که ساعت ها رفته یک ساعت جلو و خلاصه نفهمیدیم که چی شد و ساعت از ظهر هم گذشته بود. تو تلویزیون را روشن کردی که ببینی ساعت دقیقا چنده که متوجه شدیم در خیابان "بلور" کارنوال ایرالندها بابت روز "سنت پاتریک" به راهه. من گفتم بیا بریم کمی راه بریم و نگاه کنیم و بعد از مدتها برانچ با هم بخوریم.

خلاصه رفتیم و جالب بود. تا نزدیک "بترست" رفتیم و کافه ی "هی لوسی" که البته قهوه نداشت چون دستگاهش خراب شده بود. اما گفتیم و کمی دو دوتا چهارتا کردیم که ببینیم آیا می تونیم بچه دار بشیم یا نه. خلاصه برگشتنی از کتابفروشی های دست دوم رد شدیم و من و تو چندتایی کتاب خریدیم و آمدیم خانه. تازه تمیز کاری را تمام کردم و تو هم با خاله فریبا اسکایپ کردی. الان هم داری با آیدا که فردا به سلامت آماده ی رفتن هست حرف میزنی و بابت دیشب تشکر می کنی.

دیشب هم شب خوبی بود. البته بابت اینکه تخت بچه ی آیدا را باید جمع می کردم و در حضور اما عدم کمک علی و مازیار بابت وزن کردن تمام چمدانها کارها را می کردم حسابی مچ دستم درد گرفته. جالب بود که دقیقا همان تنبلی و از زیر کار در رفتن که جهانگیر و امیرحسین دارند را علی برادر نسیم داشت و با اینکه بیست و چند ساله هست و دایم تو فکر پول در آوردن و دختر بازی آمد گفت آقا تو خیلی زورت زیاده من که اصلا نمی تونم یکی از اینها را بلند کنم (!).

فردا وقت دکتر خانواده - برای اولین بار بلاخره در کانادا- داریم. بعدش هم تو باید بری پیش آیدا تا "آی پدی" که برای کادوی تولد جهانگیر به خواست مامانت و بابات خریده ای را بهش بدی تا براش ببره دبی. من هم دیروز کمی درس خواندم و امروز اصلا. الان هم که دارم آبجویی می خورم و کمی به ایمیلهایم می رسم و بعیده که درس بخوانم. الان که داشتیم با هم حساب و کتاب می کردیم دیدیم که با حقوق تو تا ماه "می" اجاره خانه را با احتیاط کامل در خرج کردن خواهیم داشت. این یعنی اینکه باید درسها و مقالات را تا آوریل تمام کنیم و بلافاصله برای می کاری پیدا کنیم. خوشبینم و فکر کنم که بتونیم به راحتی "هندلش" کنیم. سیدنی هم همینطور بود. یک تابستان تمام که اتفاقا مامان و بابات آمده بوند کاری که من در آپن داشتم کمکمون کرد که از پس مخارج بر آمدیم. بعدش هم که تو تمام مدت کار کردی. خلاصه که درست میشه و تنها باید درس خواند و درس.

دیشب تو خواب زیبایی دیده بودی که من و تو در جایی مثل اسپانیا هستیم و در بالکنی رو به دریا در حال حض بردن. من هم خواب عجیبی دیدم که خیلی یادم نیست. تنها یادمه که مرده بودم. در همین سن و سال و با همین شرایط و داشتم فکر می کردم که چقدر زود! قرار نبود الان و اینطوری. البته دلیلش شاید حرفهایی بود که دیشب ساعتی سر میز شام به همدیگر و بخصوص با نسیم - به دلیل اشاره ی اون و آیدا- راجع به مرگ می زدم. از بودا تا هایدگر و فروید و هنر و وبر و انسان مدرن در بحران معنا و نهیلیسم فعال و خلاصه چقدر حرف زدم مثل همیشه.







هیچ نظری موجود نیست: