۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

درآستانه


داشتیم با هم فیلم "تعطیلات" را که برای بار چندم از تلویزیون پخش میشه جسته و گریخته با شام که می خوردیم می دیدیم که تو بعد از اینکه گفتی که من مدتی هست که خیلی تو خودم رفتم و دایم دارم به مسایل ایران و درسم و خانواده فکر می کنم و البته متوجه نیستم که چقدر بی حوصله و ساکت شده ام، کمی سکوت کردی و برای اولین بار در این بیش از ده سال برای اولین بار طوری مرواریدهای اشکت از چشمانت سرازیر شد که تا کنون ندیده بودم. نه از من و نه از خودت و نه از یک موضوع مشخص، بلکه از فشاری که در تمام این مدت بخصوص بابت درس و مسایل ایران و خانواده روی تو هست خسته و فرسوده شده ای.

من از مدتی قبل متوجه ی این فشار بخصوص روی تو شده بودم و احساس نیاز به کمی تغییر و تفریح و درس و ورزش مرتب - در یک کلام برنامه ریزی- را برای زندگی مون کرده بودم. حالا و امشب وقتی اشکهای تو و نگرانی ات را دیدم متوجه شدم که این موضوع را باید خیلی جدی بگیرم و از همین لحظه در پی تغییر باشم.

هم از نظر ظاهری و هم باطنی زمانه زمانه ی تغییر و کمی بهتر شدن و جابجایی است. از فردا مرد دیگر تو می شوم. و با این کار نه تنها خودم و تو را که آینده و زندگی را نجات خواهیم داد.

دیگر نباید اجازه دهیم که کمترین ها و بیشترین ها بنیاد زندگی ما را نشانه رود. من و تو باید به همه چیز احساس مسئولیت خود را داشته باشیم اما باید بدانیم که تنها با درست پیش رفتن و دقیق بودن می توانیم برای خودمان و دیگران کاری کنیم.

من و تو. دیگر نباید اجازه دهم که تو اینگونه احساس خستگی و هر دو احساس فشردگی و فرسودگی کنیم. من و تو که خوشبخترین هستیم و باید باشیم. همان کارهایی را کرده ایم که خواسته ایم و همان کارهایی را می کنیم که می خواهیم.

من و تو.

منی که تو ار عاشقانه می پرستم. من در آستانه ی بار دیگر تولد با توام. عشق جاودان من.

هیچ نظری موجود نیست: