۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

No matter. Try again. Fail better


خب بعد از چند روز اینجا آمدن باید دلیل حاصی داشته باشه و البته داره. اول اینکه علیرغم با دوستان بیرون رفتن و دکتر برای چک آپ و کمر درد من و یک روز تمام سرماخوردگی و سردرد تو که مشخصتر درباره شون خواهم نوشت مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبر را تو روز جمعه وقتی من از دانشگاه برگشتم و هنوز چند ساعتی وقت داشتیم تا برای رفتن به رستورانی که جیو برای تولدش همه را دعوت کرده بود آماده بشیم به من دادی. دانشگاه یورک و دپارتمان ما به تو برای امسال پذیرش نداده است. واقعا هنوز هم که چند روز از این داستان میگذره باورم نمیشه. البته می دانم که بد شانسی هم در کنار رقبای قوی داشتی و آن اینکه تو نمرات دانشگاه تورنتو را تازه امسال می گیری که هم نمرات به مراتب بهتری از جامعه شناسی سیدنی هست و هم رشته ات مربوط و مرتبط تر هست. با این حال واقعا باورم نمیشه.

به هر حال بگذار که به ترتیب روزها و کارها بریم جلو. از پنج شنبه بگم که روز برفی و سردی بود و تو فقط کلاس صبح سیمون را رفتی و برگشتی خانه مقاله ات را که "مگان" دوست آنا که پروف رید است برایت پس فرستاده بود درست کردی و رفتی به استاد عوضی و احمق درس ارسطو دادی و آمدی پیش من که در نوبت دکتر برای کمر دردم نشسته بودم. وقتی آمدی گفتی که چقدر بچه ها از تجربه ی آمدن دانشگاه تورنتو ناراضی و ناراحت هستند. اینکه هیچ یک از بچه های خودتون پذیرش نگرفته و اینکه استادهایی مثل این درس ارسطو با لجاجت نمرات پایینی به همه داده است و به قول سیمون به هر حال این در کارنامه تون خواهد ماند و ... گفتی. دکتر هم چیز خاصی نگفت جز دادن مسکن و نوشتن چند جلسه فیزیوتراپ که من نرفتم.

شب برای عید دیدنی رفتیم منزل خاله عفت و طبق معمول خیلی زحمت کشیده بود و دو سه مدل غذا - که باز هم طبق معمول از ترشی نمیشد خورد- درست کرده بود. موقع برگشتن هم به تو دو تا دیس که برایت خریده بود با دوتا گلدن کوچک اما بسیار زیبای شمعدانی داد که آوردیم خانه.

جمعه من رفتم دانشگاه و وقتی رسیدم و به تو زنگ زدم گفتی داری با تهران اسکایپ می کنی که علاوه بر مامان و بابا و مادربزرگت عمه مهنازت با بچه هایش آمده بوند تهران برای دیدن مادرشون. خیلی باعث تعجب بود که شوهرش بعد از سالها بهش اجازه داده از خانه بیاد بیرون! به قول خودش انقلاب کرده بود.

قبل از شروع کلاس با آنا قرار داشتم که پوسترهای کنفرانس را که چهارشنبه چاپ کرده بودم بهش بدم تا با سنتی روز یکشنبه بخشی از آنها را نصب کنند و من هم بقیه شون را در طول هفته. کلاسم که تمام شد و آمدم خانه تو خبر پذیرش نگرفتن را بهم دادی که واقعا شوکه شدم. مطابق معمول تو با روحیه ای مثال زدنی خیلی راحتتر از من با موضوع برخورد کرده بودی و گفتی که این یکسال پیش رو را کار می کنی و تلاش می کنی که بیشتر جا بیفتیم و امتحان GRE را خواهی داد تا برای سال آینده برای دانشگاه مک گیل هم اقدام کنی. من که خیلی خیلی حالم گرفته بود و هست توسط تو کمی آرامتر شده ام. به قول تو باید ایمان داشته باشیم که همیشه بهترین برامون پیش آمده بدون اینکه در آن لحظه دلیلش را درست فهمیده باشیم. نمونه اش هم قبولی من در یورک با تمام مزایایی که هم برای خودم به لحاظ دوسال درس داشت و داره و مزایایی که بایت بیمه و کار و حقوق بهمون داده.

شب کارهامون را کردیم و رفتیم رستورانی که جیو برای تودلش همه را دعوت کرده بود در محله ی ایتالیای کوچک یا "لیتل ایتالی" که رستوران خوب اما بی دلیل گران بود. نزدیک به پول دو سه تا شام دو نفری را دادیم برای غذایی که خوب بود اما نه آنقدر که بابتش پول دادیم. البته با عده ای از بچه ها بودیم و خوش گذشت. موقع برگشتن تو با اینکه من بهت گفته بودم که خیلی هوا سرد شده کلاه مناسبی نداشتی و همین باعث شد که با سردرد خوابیدی و تمام روز شنبه را با سردرد وحشتناک و بی حالی در تخت خوابیدی. من رفتم از "منولایف" نهار گرفتم که چیزی مقوی و گرم بخوری. به علی هم زنگ زدم که متاسفانه تو مریض شده ای و با اینکه دایم میگفتی حالا شاید تا شب خوب بشی اما نمی تونیم بیاییم و همین هم شد. تقریبا تا یکشنبه پیش از ظهر خیلی حالی نداشتی و سردردت هم با اینکه کمتر شده بود اما هنوز سرجاش بود.

یکشنبه اما روز بهتر و متفاوتی شد. بعد از اینکه خانه را صبح با سردرد تو و کمر درد اذیت کننده ی من تمیز کردیم نهاری خوردیم و آماده ی رفتن به رسیتال گیتار جان ویلیامز در رویال کنسرواتوار شدیم و عجب گیتاری گوش کردیم. واقعا که لقبش که "سفیر گیتار" هست برازنده اش هست. هم از محیط و سالن خوشمان آمده بود و هم بخصوص از بخش دوم برنامه اش که بیشتر ساخته های خودش بود و واقعا گوش و روح نواز. جان ویلیمز را من از طریق یوتویب شناخته بودمش سالهای اول در سیدنی و بعد که اینجا پوسترش را دیدم و به تو گفتم تو گفتی بیا به مناسبت عید بهم کادو بدیم و این کنسرت را بریم. رفتیم و یا اینکه گران بود - نزدیک 170 دلار- اما لذتی وصف ناپذیر بردیم.

برگشنتی در مسیر به پیشنهاد تو رفتیم "یورک ویل" و قهوه ای نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم و من بهت گفتم که در طول مدت رسیتال به این فکر می کردم که این آدم برای کسانی می سازد و می نوازد که آنها خودشان به عنوان نخباگان این حوزه در لایه ی دوم روی لایه ی پایینتر تاثیر می گذارند و آنها روی لایه ی مثلا نوازندگان پاپ. نکته ی داستان اینه که ما باید تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم اینکه برای چه لایه و چه سطحی باید کار کنیم. مخاطبان فرضی ما چه کسانی خواهند بود و از همه مهتر توان و تلاش ما در این مسیر چه حد است. تو هم با توجه به همین نکات گفتی که باید علاوه بر نظم کارهای مهم دیگری هم بکنیم از جمله محدود کردن خودمان به مسیر و لوازمی که این تصمیم با خودش به همراه داره در یک کلام باید با خودمان صادق باشیم.

خلاصه قرارمون را گذاشتیم که درستش کنیم. من اولین مشکل بخصوص خودم را گفتم که کل نگری است. یک دفعه همه چیز را با هم شروع کردن و کل را درست کردن در حالی که هر کلی را باید از طریق جزییاتش "فیکس" کرد. وزن و تغذیه، ورزش و تفریح، درس و زبان های دیگر، نوشتن و خواندن و خلاصه هر چیز دیگری را که این کل را تشکیل میدهند باید یک به یک دریافت. از بس بزرگ شده که شروع کردنش برایم غیر ممکن شده.

یکی دو روزی هست که کمی حجم غذامون - بخصوص من باید این کار را جدیتر بگیرم- داریم کنترل می کنیم. کمر درد من هشدار بسیار مهمی هست به هر دوی ما. ورزش و درس خواندن، کتاب و رمان خواندن، آهنگ ها و فیلمهای خوب دیدن و شنیدن خلاصه در یک کلام بهداشت تغذیه ی بدن و روان.

امروز - دوشنبه- هم رفتیم دکتر برای چک آپ. برای من کار بخصوصی نکرد اما برای تو تستهای زنانه را گرفتن لازم بود. حالا قرار شد که یک روز بریم برای آزمایش خون. بعدش هم رفتیم دکتر چشم پزشک. البته چون تو فردا برای درس روسو - که اتفاقا استادت خانم کینگستون را دیروز در سالن ورودی کنسرواتوار دیدیم- پرزنتیشن داری و الان هم داری حسابی می خوانی نتونستی که چک آپ کامل کنی. دو تا قطره در چشمهای من انداخت که تا ساعتها نمی تونستم درست ببینم. همین الان هم بعد از 6 ساعت چشمهای از فرط خستگی توان کار ندارند- بهترین توجیه برای درس نخواندن امروز من البته هیمن بود.

اما قبل از اینکه نوشته ی بلند این چند روز را تمام کنم دوست دارم تاکید کنم که چقدر تو با روحیه ی قوی و مناسبی که داری و من را هم روحیه داده ای رو به جلو گام برداشته ای و برای سال آینده با امیدواری حتی من را هم ناخودآگاه به تلاس برای رفتن به یک دانشگاه سطح بالاتر تشویق کرده ای. من هم قصد دارم برای GRE اقدام کنم و شاید هر دو رفتیم مونترال. همانطور که هر دو اعتقاد داریم مهم در راه بودن هست. و تو به هر دومون یادآوری کردی که باید بریم جلو و به اینجا و الان و کم قانع نشیم.
یاد بکت افتادم که گفت:
Ever tried. Ever failed. No matter. Try again. Fail again. Fail better

برای همین هست که بی تو هیچم و اینگونه عاشقتم.

هیچ نظری موجود نیست: