۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

نامه تحلیف

دیروز وقتی که دیدم هنوز نامه ی مراسم تحلیف شهروندی تو نیامده و بعد از اینکه تو بهم تلفنی گفتی که از آنجایی که شماره پرونده ما یکی است تنها یک نامه می آید دوباره رفتم سراغ پاکت نامه ی روز قبل خودم و دیدم که بعله! طبق معمول بدون دقت نگاهی سرسری به متن کرده ام و متوجه نشده ام که مشخصات تو هم در صفحات بعدی آمده. سریع بهت زنگ زدم و داستان را گفتم و با خنده و شوخی موضوع را ادامه دادیم تا شب که دوتایی با هم نشستیم و شرابی به این مناسبت نوشیدیم و البته پر خوری کردیم و انگار نه انگار که می خواهیم کمی وزن مان را کم کنیم.

خلاصه که برنامه ی تحلیف پنج شنبه ی دو هفته بعد خواهد بود و تو گفتی که مرخصی گرفته ای تا با خیال راحت به کارهایمان برسیم.

دیروز برای تولدت که هفته ی آینده ۱۳ می هست رفتم و از سوارفسکی یک گردنبند قشنگ گرفتم. با اینکه هرگز نتوانسته ام چیزی که دوست دارم و تا حدی نشان دهنده ی سلیقه خودم برای تو باشد را بگیرم و به هر حال همیشه از نظر مالی ملاحظات زیادی داشته ایم اما با این حال چیز بدی نشد. تصمیم گرفته ام که شب تولدت جایی برویم و آن وقت کادوی تولدت را بهت بدهم که آرزو می کنم سالهای طولانی و دهه های بسیار به سلامتی و خوشی زینت سینه ات کنی. طیفی از رنگ های آبی و لاجوردی از سنگ های مختلف در کنار هم نشسته اند و خیلی دوست دارم که دوستش داشته باشی و برازنده ات باشد.

امروز هم صبح بعد از اینکه گفتی پیاده تا تلاس خواهی رفت به کرمای نزدیک خانه رفتم و بعد هم کمی در ایندیگو نشستم تا کار کنم و از این همه درس و مشق عقب افتاده که فرار کرده ام بابت نوشتن این مقاله ی فارسی کار را بجایی برسانم که دوباره با کمتر از یک صفحه نوشتن راهی خانه شدم. حالا هم ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر هست و من بی کار و بی عار دارم برای خودم در خانه و اینترنت می چرخم.

ساعتی پیش یادداشتی سرشار از ذوق و خوشی و مسرت از فرج سرکوهی - که بسیار محترم است و دوست داشتنی- خواندم از فارغ التحصیلی پسرش آرش از دانشگاه برلین و دفاع از تز دکترای فلسفه اش و ... و اینکه سی سال بود منتظر این روز و لحظه بود که پسرش دکتر و بعد از این استاد شود. مبارک فرج و فریده و آرش بعد از این همه اشک و آه و خستگی.

دلم برای پدرم تنگ شد. برای خودم هم. حس عجیبی است که هرگز کسی انتظارت را نداشته باشد. گله نمی کنم چون در جایی ایستاده ام که برایم عزیز است. حق گلایه ندارم چون تو را دارم که برایم همه کس و همه چیز و تمام پاسخ ها و پرسش هایم هستی، همه ی عشق و حیات و معنا. اما فکر کردم متن زیبای فرج که از پدربزرگ بی سواد و یاغی اش شروع کرده بود تا پدر کم سواد و مادر بی سواد تا خودش که از دانشگاه به زندان و از آدینه به آستانه ی مرگ کشانده شده بود و در تمام این سالها- در این سی سال- منتظر دکتری پسرش. مردی که از شیراز تا تهران و بعد آلمان رفت و منتظر بار آمدن کاشته هایش در این سی سال شد و امروز خوشی داشته هایش را سرمستانه با ما تقسیم می کند... دلم برایشان شاد است و برای خودم غمگین! شباهت ها بسیارند و شاید خیلی معدود! اما دلم برای پدرم تنگ شد و برای خودم هم که کسی انتظار چنین روزی را نمی کشد.

زندگی بسیار عجیب است و بس نا به هنگام.
سرت خوش که سالهای سختی را پشت سر گذاشته ایم و سالهای ساختن زیادی را پیش رو داریم هنوز.

هیچ نظری موجود نیست: