۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

سفر مونتریال

بعد از دو روزی که موتنریال بودیم دیروز عصر برگشتیم و صبح تو را رساندم شرکت و خودم هم آمده ام کرما. هنوز کمی خستگی رانندگی دیروز را دارم چون ترافیک خیلی زیاد بود اما خیلی سفر خوبی بود و خصوصا از فضا و محله های مونتریال خیلی لذت بردیم.

مثل پاریس هر جا رفتیم پیاده رفتیم و کلی قدم زدیم. صبح شنبه از اینجا زدیم به راه و ساعت ۳ رسیدیم هتل. اول اتاقی که داده بود را عوض کردیم و اتاقی رو به کلیسای جامع گرفتیم. هتل با اینکه نسبتا قدیمی بود هتل خوبی بود و تصمیم گرفتیم اگر که مامان و بابات آمدند بیاییم همین هتل. البته جز اینکه شب در هتل باشیم و استراحت کنیم برای ما کارکرد دیگری، مثلا استفاده از استخر و رستوران و... نداشت. بعد از اینکه ماشین را گذاشتیم در پارکینگ و وسایل را در اتاق پیاده رفتیم قسمت قدیمی شهر. خیلی شبیه اروپا و خصوصا پاریس بود. کلی راه رفتیم و از محیط و فضای اطراف لذت بردیم. گفتم باید بیشتر بیاییم اینجا. چه امکانی بهتر از این کمتر از ۶ ساعت رانندگی و بعد گویی که رفته ای یک کشور اروپایی. بعد از کلی قدم زدن سر از یک رستوارن ایتالیایی در آوردیم که برای شام شلوغ بود و حدود نیم ساعتی صف ایستادیم. کلا آن انتظاری که از کیفیت غذا در این دو سه جایی که رفتیم و از آنچه که شنیده بودیم که موتنریال شهر غذا و رستواران هست بر آورده نشد. بد نبود اما آن خبرها و حرفها هم نبود که می گفتند. خلاصه بعد از شام پیاده قسمتهای دیگری را هم دیدیم و راهی هتل شدیم. خیلی خسته بودیم و طبیعی بود که زود هم خوابمان ببرد.

یکشنبه مسیر دیگری را پیاده رفتیم. بعد از چند کیلومتر رفتن سمت خیابان Mont Royal رسیدیم به آنجایی که خیلی ها از جمله همکارانت اصرار کرده بودند برای صبحانه برویم. بیش از یک ساعت در صف ایستادیم و از این طرف و آن طرف هم دایم از بقیه که در صف بودند می شنیدیم که این بهترین برانچی شهر هست. فضاش خیلی بهتر از غذاش بود و به گونه ای بود که اگر در تورنتو چنین جایی را داشتیم دیگه هرگز حتی بدون ایستادن در صف هم آن طرف ها پیدامون نمی شد. تجربه ای بود مثل بعضی جاها در تورنتو که ملت خیلی تعریف می کنند چون مثلا فضای فانکی داره و ... اما کیفیت خیلی براشون مهم نیست. به هر خیلی گران و خیلی متوسط و خیلی معطلی.

اما از آنجا در آفتاب زیبایی که بود راهی پارک انتهای خیابان شدیم که خیلی زیبا و بزرگ بود و روی خود تپه ی اصلی شهر. گروه بزرگی داشتند طبل آفریقایی می زدند و معلوم بود هر کی طبلی داشته و خبر داشته آمده. عده ای میزدند و می آمدند و عده ای از بس رقصیده بودند بریده بودند و تازه نفس ها می آمدند وسط و خلاصه فضای خیلی جالبی بود.

پیاده تا قسمت Old Montreal رفتیم و روبروی کلیسای نوتردام آنجا کمی در فضای باز و آفتابی دراز کشیدیم و به گیتاری که نواخته میشد گوش کردیم و علاوه بر اینکه کلی خدا را از این بخت یار شکر کردیم و کلی هم کیف کردیم. اما به هر حال بیش از ۱۵ کیلومتر راه رفته بودیم و خیلی خسته. برگشتیم سمت هتل و دو ساعتی استراحت کردیم و دوشی گرفتیم و برای شب راهی یکی از کافه رستوارنهای معروف بابت آهنگ جاز شدیم چون این شهر به موسیقی و فرهنگ جاز معروفه. رفتیم به رستواران   Upstairs. دوباره غذایی که تعریفی نداشت اما فضای این یکی عالی بود. کلی نشستیم و از موسیقی و محیط لذت بردیم و خندیدیم و تا برگشتیم در هوای حسابی خنک به هتل ساعت از یازده گذشته بود. از حال رفتیم تا صبح که باید آماده ی رفتن میشدیم.

بعد از اینکه جمع و جور کردیم و دوش گرفتیم و پول هتل را دادیم راهی همان خیابان مونت ـ‌ رویال شدیم تا از نان و شیرینی فروشی که روز قبل از جلویش رد شده بودیم و قرار شد قبل از رفتن از آنجا برای خودمان و بانا و ریک نان و شیرینی بگیریم. صبحانه ی کافه ای سبکی خوردیم و کلی هم نان خریدی و برای نهار در راه هم رفتیم مغازه ای که یکی از نشانه های مونتریال هست. ساندویچ و گوشت فروشی به اسم شوارتز که از سال ۱۹۲۷ مهاجری از رومانی آنجا را پایه گذاشته و از شدت بی ریختی و بهم ریختگی و تا حدی کثیفی معروفه اما معروفیتش بخاطر گوشت دودی و ساندویچ مخصوصش هست که همه بهمون گفته بودند این را از دست ندهید. نیم ساعتی هم انجا در صف ایستادیم و بعد از کمی خرید و گرفتن دوتا ساندویچ برای نهار در راه زدیم به جاده. ۱۲ راه افتاده بودیم و تا رسیدیم ساعت از ۶ گذشته بود. البته خیلی شلوغ بود اما به هر حال تصمیم داریم که حتما سالی یکبار به موتنریال برویم چون شهر خیلی جالب و زیبا و فرهنگی هست. جای شکرش هم باقی که نزدیکه. من از اتاوا هم خیلی خوشم آمده و از اینکه اینطرف اینقدر امکان مسافرت داریم باید خیلی استفاده کنیم.

بعد از اینکه رسیدیم خانه من جارو زدم و گردگیری کردم و تو هم به کارهای آشپزخانه رسیدی و حمام کردی تا برای امروز آماده شوی که به سلامتی دو روز کار خواهی کرد تا پنج شنبه که به سلامتی مرخصی گرفته ای تا برویم برای مراسم تحلیف و دوباره جمعه که می روی سر کار و البته شنبه که برای مراسم پیاده روی که می خواهی برای بچه های سرطانی پول جمع کنی با گروهی که قرار هست این کار را بکنید جلسه ای تمرینی دارید و شنبه را گرفتاری.

اما من که درس و مشق را رها کرده ام به بازیگوشی و فارسی خوانی و فارسی نویسی و ... نه ورزشی و نه آلمانی خواندن که کلا همه چیز گویی از یادم رفته. مهمتر از همه چیز درسهایم!

خلاصه که یادم نرفته و نباید برود که خیلی قول و قرار مهم و اساسی با خودم گذاشته ام.

مسافرت خوبی بود. هر چند کوتاه اما باید از این روحیه و انرژی که گرفته ام استفاده درست و مناسبی بکنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: