۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

مراسم پیاده روی

خیلی کمتر پیش میاد که صبح زود یک روز تعطیل مثل امروز که ساعت ۸ هست و من در کرما نشسته ام اینجا پستی بگذارم. چون قاعدتا خانه هستیم و در حال استراحت و گپ وگفت. اما تو قرار کاری داشتی با دوستان و همکارانت بابت مراسم خیریه ای که ماه سپتامبر خواهید داشت و قرار است پول برای مراکز سرطانی جمع آوری کنید و به همین دلیل با سندی و کلی دیگر از دوستان و همکارانت نزدیک *لیک تورنتو* قرار داشتی و بعد از اینکه تو را رساندم آمدم اینجا. بعد از بیش از یک سال تقریبا هفته ای ۵ روز به کرما آمدن دیگه از اینجا و این موزیک بلند و فضای زنده اما نه چندان مناسب برای درس خواندن- که البته درسی هم نمی خوانم و بیشتر بازی می کنم- خسته شده ام و از هفته ی بعد روتین کتابخانه را شروع خواهم کرد.

دیروز هیچ کار مفیدی نکردم جز کمی تلفنی با رسول حرف زدن که امروز امتحان زبان داشت و خیلی هم نگران بود. دو ساعتی حرف زدیم و گفت که بقیه ی تماسهای تلفنی اش در ماه بجز من به کمتر از ۱۰ دقیقه  میرسه و خلاصه بابت اینکه همیشه با هم گپ میزنیم خوشحال بود. من هم همینطور. به هر حال همیشه چیزهایی از هم یاد می گیریم و البته حتما نسبت به هم نقدهایی هم داریم.

با مادر هم شب که تو از سر کار برگشته بودی حرف زدیم و خوب بود. کوتاه با مامانت هم گپی زدیم و بهش بابت مراسم فارغ التحصیلی خودش و بابات از دانشگام امیرکبیر تبریک گفتیم. اون هم بهم از زیبایی کم نظیر عکسی که از تو در مونتریال با آن سه مجسمه خانم های در حال گفتگو گرفته بودم و تو هم وانمود کرده بودی که داری باهاشون حرف میزنی گفت و گفت که چقدر عکس قشنگی است و گفتم که برای من هم عکس بسیار ویژه ای است.

امروز بعد از اینکه کار تو حدود یک و دو بعد از ظهر تمام میشه دنبالت خواهم آمد و عصر خانه می مانیم. فردا برای برانچ با آیدین و سحر قرار داریم که دیروز بهم گفت کلی بابت امتحان جامعش حرف داره. گفت که دیوید به گفتگویی از مارکوزه اشاره کرده و سئوال سختی ازش پرسیده و بهش گفتم این همان گفتگویی است که چند ماه پیش بهش گفتم بخواند و خودم به دیوید و اشر معرفی کردم و البته برای چاپ در ایران ترجمه. باخنده گفت پس تو من را تو هچل انداختی.


هیچ نظری موجود نیست: