۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

صبحانه با خانواده آنا

کمتر پیش میاد که روز یکشنبه تنها در کرما باشم. البته نباید اینجا می ماندم اما صبح با اینکه خیلی هم دوست نداشتی که تنها برای صبحانه با آنا و خانواده اش بروی اما با خواهش و اصرار من که اصلا حوصله اش را نداشتم تو رفتی برانچ با آنها و من هم آمدم دانفورد برای اینکه کمی روی نوشتن این متن فارسی کار کنم که خیلی خیلی کند و سخت پیش میره. از بس که به فارسی ننوشته ام و از بس که وسواس بیجا به خرج میدهم احتمالا تا هفته ی دیگه هم تمام نمیشود و صد البته برخلاف آن دانشجوی متوهم فلسفه علم در دانشگاه سیدنی که با افتخار بهم گفت که با قبول مسئولیت بهم اجازه ترجمه و چاپ تنها مقاله ی گزارش گونه اش را از کتابخانه دانشگاه شریف که در یکی از نشریات درجه دو و سو چاپ شده بود میدهد و در ادامه گفت خیلی متعجب است که چطور این مقاله اش در ایران موجی به راه به پا نکرده است، نه تنها انتظار موج که انتظار حتی خوانده شدن در حد کم را هم ندارم. شاید چند نفری نگاهی به چنین دست مطالبی کنند تا از نمدش کلاهی برای پایان نامه خودشان و یا گرته برداری و چاپ مقاله ای روزنامه ای درست کنند.

به هر حال این داستانی است که برخلاف باورم با اینکه کاری که دارم و از همه شان عقب افتاده ام دارم انجام می دهم و بجای درس خواندن و کار روی مقالات درسی ام دارم بازی می کنم.

اما جمعه شب با هم جشن کوچکی بابت OGS تو گرفتیم. شرابی و شامی و فیلم Labor Day که بد نبود را با هم دیدیم. هنوز وقتی که به داستان باورنکردنی OGS تو فکر می کنم نیشم تا بناگوش باز میشه و از خوشحالی و شعف سر مست میشم. این مهمترین کار من برای تو و برای زندگی مان بابت تشکر از زحمات بی دریغ تو و کمک به شرایط درسی تو بوده است.

شنبه هم صبح با هم رفتیم برانچ به کافه ی فرانسوی خیابان کویین. بعد از صبحانه در راه با بابات و مامانت حرف زدیم و تو من را به کتابخانه ربارتس رساندی و خودت رفتی دنبال خرید برای مهمانی شب که قرار بود سمیه و جیمز و کیارش برای شام بیایند خانه ما. شب بدی نبود. البته سمیه که به قول خودش هرگز حاضر نیست در باورهایش تجدید نظر کنه! دایم دوست داره بحث کنه و اسمش را هم بحث فلسفی بذاره و می گفت که به جیمز از چند شب قبل گفته که منتظر امشب هست تا با فلانی با گیلاسی از شراب در دست بحث کنه. البته تو از دور بهم اشاره کردی که حواست باشه بیخود خودت را خسته و دلزده نکنی. در همان ابتدای کار وقتی که فهمیدم نه خودش می داند از چه می گوید و نه می تواند توضیح دهد راضی اش کردم که بی خیال بحث شویم و درباره ی چیزهای دیگر حرف بزنیم. موضوع بعدی شد راجع به رقیق شدن خون باباش و خونریزی گاه به گاه اش بعد از بازگشت ظفرمندانه از توالت و پیری و حواس پرتی و بی دندان شدنش و در نتیجه اینکه کمتر کسی می فهمد که چه می گوید و ... و خلاصه یک ساعتی بعد از شام با همراهی گوش های ما به این داستان دل انگیز پرداختیم. با همه ی این حرفها شب بدی نبود و دور هم خورش فسنجانی که تو برای جیمز درست کرده بودی را خوردیم و گپ زدیم.

صبح هم با اینکه اول قرار بود تو من را به کرما برسانی و بعد به دیدن آنا و خانواده اش - که برای کمک به پسرشان که کاری تابستانی در تورنتو گرفته از اتاوا آمده اند چند روزی اینجا - به صرف صبحانه بروی اما چون دیر از خانه بیرون آمدیم من با قطار آمدم و تو بعدا دنبال من خواهی آمد. جدا از تمیزکاری آخر هفته در خانه و کمی ورزش کمی باید به کارهای شصی و البته من به جابجایی برنامه های انجام نداده ام برسم و کمی هم بعد از اتمام این نوشته با متنی که دارم برای هیچ می نویسم سر و کله بزنم.

هیچ نظری موجود نیست: