۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

انسان دشواری وظیفه است

دیروز روز خاص و عجیبی بود. روزی که مدت آشنایی ما با هم وارد سالی تازه شد. پانزده سال تمام به سلامتی و وارد سال شانزدهم شدیم. ۶ خرداد بود که تو یک عصر دم کرده نزدیک به تابستان بابت مهمانی و تنها مهمانی که من در تمام طول مدت زندگی دانشجویی ام شرکت کرده بودم و جالب آنکه میزبان هم بودم بابت آمدن بابک تو با فرناز آمدی که خودت خبر نداشتی که قرار است به مهمانی بروی که کسی منتظرت است.

چند شب قبل از آن مینا به هما راجع به من گفته بود و هما گفته بود که این پسرم کلا بی خیال شده و فقط به فکر کار است و کار. فرناز گفته بود دوستی دارم مناسب او و اتفاقا این خانواده که همیشه در همه چیز اشتباه قضاوت می کردند در این مورد درستترین قضاوت را داشتند و این شد که من و تو آشنا شدیم در خانه ی مادری و به میزبانی من و شبی بود. سام تلفنت را خراب کرد و همدمت امیرحسین کوچک بود و تو که به من در چیدن و جمع کردن میز شام کمک کردی و سریع رفتی خانه و ... دو شب بعد یعنی چون فردا شبی ۸ خرداد بود و در خانه ی مینا و داود در بالکن خانه شان قرار مهر گذاشتیم و از ان زمان مهر به دل داریم و عشق یکدیگر را در جان.

به همین خاطر بود که وقتی دیروز برخلاف پیش بینی ات زینا گفت که فرم درخواست پاسپورت هامون را امضاء نمی کنه چون هنوز دو سال کامل ما را نمی شناسه من به فرشید تکست زدم که باهاش قرار بذارم اما کمی بعد از اینکه تو گفتی حالا می توانیم چند روز بعد که احتمالا نسیم را می بینیم و او امضاء کرد برویم برای گذرنامه. اما دیدم نمیشه و پیش خودم گفتم همانطور که مامانت گفته که روز عید هست و به سلامتی امروز را بروید برای این کار و سالگرد آشنایی مون هم هست گفتم هر طور شده بهتره امروز این اتفاق بیفته. اما تا فرشید جواب بده خیلی دیر شده بود و تو کمی بعد دوباره بهم زنگ زدی که لیلا همکار مالتی و دختری که با رسوم ما به واسطه همسرش آشناست گفته من برایتان امضاء می کنم و کرده. برای این کار مجبور شده زنگ بزنه خانه خواهر شوهرش که همسایه شان هست و از او بخواهد برود خانه اش و شماره پاسپورتش را پیدا کنه و...

خلاصه در باران شدیدی که می آمد تو از سمت شرکت و من از خانه راهی یکی از شعب اداره گذرنامه شدیم. نوبت گرفتیم و سریع کارهامون انجام شد به خوشی و سلامت. قرار شد نیمه ماه آینده دستمان برسد آنچه که از روز اول به دنبالش بودیم خیلی پیش از حتی آشنایی ما.

چه اتفاقی خجسته تر از این. بعد از تحویل مدارک جایی نشستیم و چای و شیرینی گرفتیم و بعد از کمی گپ و گفت تو راهی شرکت شدی و من سلمانی.

عصر که آمدی خانه قرار بود دوتایی جشنی بگیریم. بطر شراب را باز کردم و گفتم قبلش به مامانم زنگ بزنم و شماره رسید پول این ماهش را هم به او بدهم. وقتی از داستان گفتم شروع کرد به حرفهای نامربوط زدن. اینکه چرا عوض فرشید و همکار تو به فلان استاد و فلان کس و ... ندادید که وجهه بهتری دارند و چیزهای دیگری که حسابی حالم را گرفت. خودش هم متوجه شد و گفت ای وای دمغت کردم. گفتم بزرگترین دلیل انتخاب چنین جایی بر ایران برایم دیدن انسانها به عنوان انسان و نه تنها به واسطه تیتر اجتماعی و مالی و ... بوده و شما هم سعی کنید انسانها را خارج از این عنوانین به عنوان انسان احترام کنید. جالب اینکه خودشان در چنین وضعیتی هستند و همگی را نفی می کنند. این است خانواده ی من با هزاران شرمساری. امیرحسین و داریوش و ... همگی. ایراد گیر و خود هیچ و هیچ و هیچ. خیلی حالم را گرفت. مادرم هست و چاره ای نیست. زن بدی نیست و مادر خوبی بوده اما متاسفانه کوته بین و خودخواه. گفت که امیرحسین هم بی کس است و تنها و گفته نه برادری و نه خاله ای و نه ...

گفتم جوان ۲۵ ساله ای که بارها همه چیز برایش تا حد امکان فراهم شده. در برابر مثلا بابک که فرستادیدش آمریکا به امید خدا و دیگر هیچ. یا من که وقتی کار آمریکای شما درست شد همگی رفتید بی آنکه بگویید حالا که ما می رویم تکلیف تو چه می شود. شمایی که قبل از رفتنتان هم من و دیگران کمک خرج زندگی شما سه نفر را می دادیم. شما که به واسطه ی دوندگی های من از مسائل حقوقی و دادگاهی و زندان راها شدید و به واسطه پول و وکیل و پرونده ی بابک راهی آمریکا.

بابک چه بگوید. من چی؟ هر چه کردید برای امیرحسین کرده اید و این هم ادب و رفتار و توقعات یک طرفه اش. ای بابا. خسته ام کرده اید. در آستانه ی ۴۰ سالگی کوتاه و مریض و فرسوده ام می کنید.

بعد از این تلفن کوتاه و به شدت غمگین کننده. آیدین زنگ زد و چون می خواهد با اشر دیدار کند دنبال خواندن مقاله ای بود که یک روز بطور واضح تنها برای اینکه جلوی اشر کم نیاورد و درضمن در برابر من چیزی گفته باشد گفته بود که آن را خوانده و دیروز یادش رفته بود آن روز را. پرسید این مقاله چیست و کجاست و من از کجا پیدایش کرده ام و... شد داستان دوباره ای که سال اول هم با او داشتم. وقتی که گفت دیالکتیک روشنگری را در ایران فلان سال خوانده و اساسا آن کتاب آن موقع ترجمه و چاپ نشده بود و باز هم یادش رفته بود که یکبار همین کار را در درس تام ویلسون کرد و وقتی که تام به اشتباه چیزی گفت و من نظرم را گفتم او پشت تام ایستاد- بی آنکه اساسا آلتوسر را بشناسد- و بعد از کلاس سه نفری که داشتیم آمد و گفت یک موقع از دستم ناراحت نشوی خواستم موضع او را ببینم و بعد از چند ماه هم معلوم شد اساسا هیچی از آلتوسر نخوانده. به مرور با گذشت زمان و بعد پروسه درس و مقاله نویسی و نمره و اسکالرشیپ متوجه تفاوت و فاصله ها شد. هر چند موجب افتخار نیست. او از حوزه دیگری آمده بود و من سالها در این حوزه بودم. توان او جای دیگری بود و امروز به واسطه ی کار کردن خیلی جلو آمده و بهتر شده و خواهد شد. اما تلفن دوم دیشب تکمیل کننده ی حالگیری تلفن اول بود و اینکه به خودم آمدم و دیدم با چه کسانی دوره شده ام. من خود پر از نقص و ایرادم و نیاز به داشتن معیار بالاتر و برتر دارم تا حدودم را افزایش دهم. دور و بری های امروزم کوتاهند و کوتاهم کرده اند.

تو همیشه این نکته را به من متذکر شده ای و امروز صبح هم شدی. راست می گویی. باید از فضای فکری فارسی و ایران جدا و رها شوم. باید کار کنم و کار و کار. معیارهایم را باید خارج از این جمع محدود و به بسیاری از معنای دوست داشتنی اما بی فایده از این نظر منتقل کنم. به قول تو اگر حدودم را دوباره تعیین کنم خواهم دید که اینجا که ایستاده ام جای من نیست.

اگر به گفته ی تو که کاملا درست به نظر می آید کار کنم و کار و کار، انگاه از دور و بری ها هم کمتر دلگیر می شوم و بیشتر لذت می برم. از اینکه مثلا آیدین می گوید که می خواهد کلاس هایدگر و لویناس برای ایرانی های دور و برش بگذارد و یا فرشید که می گوید به واسطه ی خواندن خاطرات شفاهی و خاطرات علم فکر می کند که می تواند روزنامه نگاری به معنای حرفه ای کلمه کند و ...

راست می گویی. در آستانه ۴۰ سالگی هستم و باید کاری کنم. خسته شده ام از این بودنم. از این خسته ام و برای دیگری شدن باید قدم بردارم.

دیشب قبل از خواب مصاحبه ای از کیمیایی در روزنامه شرق خواندم که لینکش را برای رسول که دوستش دارد فرستادم با این عنوان که بخوان و متاسف شو. مصاحبه ای که در آن برای اثبات اندازه ی دیروزهایت به جامعه ی ناشناس امروز باید بگویی که من بودم که فلانی را به جایی رساندم و به فلانی نوشتن و به آن یکی بازیگری و به این یکی فلان چیز و ... و... و... آموختم و همه از من گرفته اند و من وامدار هیچکس نیستم و من در قله ام و من می توانم و من ... و در نهایت هم اینکه هیچکس جز من نمی فهمد و ... خلاصه که کیمیایی که هرگز برای من آدم ویژه ای نبوده با این مصاحبه اش نبض و روح جامعه ی امروز ایران و نسل جوانش را نمایان کرد و البته متاسف.

اما می خواهم این پست را با همان شکوه آغازین به پایان برم. با همان یادآوری از ۱۵ سال پیش. با همان آروز که امروز به آن رسیده ایم و حالا باید افق دورتر را دنبال کنیم و آرزو.

دیروز در تازه های کتابخانه کتابی دیدم درباره لویناس. نویسنده اش را می شناسیم. اتفاقا برایش پیغام تبریک دادم و او هم سلام به تو رسانده. اما نکته ی مهم و عزیز داستان برایم صفحه تقدیمی کتاب بود که به خط فارسی از شاملو و آن صوت ملکوتیش آورده شده بود:

انسان دشواری وظیفه است

حالی شدم غریب.

حالی دیگر خواهم شد. باید که دوباره خودم را وزن کنم و قد بکشم. کوتاهم کرده اند و خودم به قول تو روی زانو ایستاده ام. بس است دیگر. باید که ایستاد. یادم باشد که: انسان دشواری وظیفه است.


هیچ نظری موجود نیست: