۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

فصل نو

روز جالبی بود دیروز، روز تحلیف. صبح تا ظهر که درگیر مراسم بودیم. حدود ۱۰ و نیم رسیدیم و بعد از کارهای اولیه به همراه ۹۸ نفر دیگری که اکثرا هندی بودند و اگر اشتباه نکرده باشیم ۷ تا ۸ ایرانی هم بودیم روی ترتیبی که برایمان مقرر شده بود نشستیم و بعد از آمدن خانم قاضی که اسمش لیلی بود و گفت خودش ۳۰ سال پیش مهاجر بوده به این کشور و از اولین نخست وزیر کانادا - مک دانلد- که او هم مهاجر بوده گفت و ... و اینکه چقدر راه سختی را آمده ایم و چه افتخاری برای کانادا و برای ماست که حالا در هم ممزوج شده ایم و ... خلاصه مراسم را با سرود کانادا آغاز و تمام کردیم و به دو زبان فرانسه و انگلیسی با سوگند به روح قانون کار را تمام کردیم و حالا شدیم شهروند!

بعد از این همه سال. وقتی داشتم مدرکم را می گرفتم بهش گفتم که افقی بود و رسیدیم سرانجام به آن. همین شد که در پایان از من و تو در میان تمام ۱۰۰ نفر جداگانه پرسید از کجا آمده اید. و وقتی گفتیم- تو با شوخی گفتی حالا از کانادا- گفت که ایرانی ها اکثرا مشخصات خوبی از خود بجا گذاشته اند. خلاصه که بعد از اتمام کار رفتیم طبقه پایین همان ساختمان دولتی در اسکاربرو که در واقع یک شهر کوچک در کنار تورنتو هست و فرم لازم برای پاسپورت را گرفتیم. آنچه که همیشه آرزویش را داشتیم و امید که بتوانیم از آن به درستی و در جهت مناسب و برای دیدن و سفر کردن و بزرگ شدن و رشد کردن و کمک کردن و... تا سالهای سال استفاده کنیم. چیزی که تا همین دیروز برایمان رویایی بیش نبود. عجب راه سخت و پر فراز و نشیبی. عجب صبر و استقامتی. عجب بخت یاری و قدمهای شمرده ای. خدا را باید شاکر باشیم و هستیم.

بعد از مراسم تحلیف ابتدا رفتیم *شاپ آن دانملیز* و رستوارنی ایتالیایی در آنجا که تو تعریفش را شنیده بودی و همانطور که بهت گفتم اکثرا این تعریفها نشان از سلیقه خیلی متوسط و رو به پایین همکارانت داره و داشت. شاید هم تعبیر تو بهتر باشه که نشان از سلیقه سخت پسند ما داره! بعد از نهار راهی دانشگاه شدیم تا من کتابی را که *ریکال* شده بود پس می دادم و کلی در ترافیک یک تصادف معطل شدیم تا رسیدیم و بعد از آن در حالی که هر دو حسابی خسته بودیم و سر درد هم داشتیم رفتیم کاستکو چون تقریبا دیگه هیچی خانه نداشتیم. از آنجایی که تو این ویکند را هم برنامه داری - فردا شنبه که ساعت ۸ صبح باید بروی برای کارهای مقدماتی برنامه خیریه پیاده روی و جمع اعانه برای مرکز سرطانی و یکشنبه هم با مژگان که از نیویورک آمده دیدن مادرش قرار داری - خلاصه که دیروز تنها فرصت بود و رفتیم و تا رسیدیم خانه سرویس کامل شده بودیم.

ریک و بانا به دیدن مون آمدند با چند شاخه گل و یک نقاشی دست ساز! بانا درمورد رفتن ما از ایران به استرالیا و بعد اینجا و... تا دیروز که شهروند رسمی شدیم. شب کمی شراب خوردیم و یک فیلم خیلی متوسط کمدی دیدیم تنها برای اینکه کمی خستگی را از تنمان بدر کنیم.

صبح تو را به شرکت رساندم که بابت ایمیلی که سندی شب قبل به تمام اعضای گروه زده بود با موضوع شانس بزرگ کانادا در مورد مراسم من و تو و عکسی که تو برایش فرستاده بودی را هم به همه ایمیل کرده بود و کلی ایمیل تبریک گرفته بودی و ... خلاصه الان که از کرما بهت زنگ زدم گفتی از در که رفتی تو همه بهت تبریک می گویند و خلاصه قرمز شده ای و خجالت زده اما به هر حال نشان از رضایت بی حد سندی و سایر اعضای تیم از حضور تو و خودت در تلاس داره.

خب! داستان ما وارد یک مرحله تازه ای شد. به قول اینها فصل جدیدی شروع شده و باید از این فرصت استفاده کنیم.

می خواهم واقعا از این فرصت استفاده کنم و باید هر دو این موقعیت را قدر بدانیم. از سلامتی جسمی و روحی گرفته تا عمیق تر و انسانی تر و شادتر و مفیدتر و هدفمندتر زیستن و قدم برداشتن. باید که به قول اینها:  Turn the page کنیم.

عزیزم مبارکمان باشد این فصل جدید. فصلی که در پی یک فصل طولانی، جالب، خسته کننده، هیجان آور، نگران کننده، سازنده و سنگین آمده و حالا کاملا بسته به ماست که چگونه از این آغاز نو استفاده کنیم. از این فصلی که سالهای سال منتظرش بودیم.

دوستت دارم بی نهایت
 

هیچ نظری موجود نیست: