۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

یکشنبه ی عزیز


بعد از مدتها در یک کلام: یک ویکند بی نظیر. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز اینکه تو دل هم و با هم آرام و زیبا خوش باشیم و خوش بگذرانیم.

دیروز صبح قبل از اینکه من برم کتابخانه با هم رفتیم برانچ در کافه رستوارنی که اتفاقا بارها هم حرف رفتنش پیش آمده بود و نزدیک کتابفروشی بی ام وی هست اما نرفته بودیم. رفتیم اینسومنیا و یک برانچ خوب خوردیم و پیاده سمت خانه و کتابخانه راه رفتیم در هوایی سرد اما قابل تحمل. در راه در مغازه ی قابفروشی دو تا قاب کوچک گرفتیم برای خانه که یکیشون آینه ی بسیار کوچک اما در قاب زیبا و قدیمی است. دیگری هم عکس سیاه و سفیدی از تورنتو و استریت کارهایش هست متعلق به حدود صد سال پیش که استریت کار به رنگ قرمز در وسط عکس هست و چشمگیرش کرده. در راه اول با آیدین حرف زدم که داشت مقاله ی لویناسش را که تمام کرده آماده می کرد ببره برای اشر اما دچار یک تردید راجع به مفهوم دیگری شده بود که به من زنگ زد تا مطمئن شود. بعد هم با بابات در مشهد که رفته تا زمینش را بفروشه حرف زدیم که گفت خیلی وضع خرابه.

تا رسیدم کتابخانه ساعت یک شده بود و تو هم کمی کار داشتی و بعد می رفتی خانه. خلاصه تا ۶ نشستم اما کمتر یک صفحه نوشتم و جالب اینکه متوجه شدم اساسا این چیزهایی که تا حالا نوشته ام خیلی به کار مقاله ام نخواهد آمد. شاید برای تزم به درد بخوره اما نه برای الان.

از آنجایی که قرار بود با هم بریم سینما آمدم خانه و تا رفتیم سینما- که بالای بلور مارکت هست و ۱۰ دقیقه بیشتر پیاده راه نداریم از شدت شلوغی جا برای نشستن پیدا نکردیم. با اینکه دوست نداشتم برای دیدن فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدهم اما چون لینکلن بود دوست داشتم که ببینمش. اما جا نشد و این شد که سر از یک فیلم دیگه در آوردیم به اسم silver linings playbook که بد نبود اما جالبتر از آن این بود که بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتیم برای اولین بار بلافاصله یک فیلم دیگه هم ببینیم و این شد که سر از فیلم زیبای دیگه ای در آوردیم به اسم  A Late Quartet که بازی های عالی- سیمور هافمن طبق معمول همیشه- و قصه ی خوبی داشت. خلاصه تا رسیدیم خانه و با مادر حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود. اما از داخل سینما بهم قول داده بودیم که هر طور شده امروز- یکشنبه- را خیلی ریلکس کنیم.

این شد که صبح بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و تو هم حلیمی که از شب قبل بار گذاشته بودی را آماده بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتیم تو دل هم و من که تصمیم داشتم برم کتابخانه- چون حتی از دقیقه ی ۹۰ هم کارهایم عقب تر افتاده و خلاصه اصلا نمی خواهم راجع بهش حتی حرف بزنم- منصرف شدم و تصمیم گرفتم با اینکه تو عصر با مهناز قرار داشتی بری خانه ی خاله عفت بمانم پیش تو و از بودن کنار هم حض محض ببریم که تمام هفته را گرفتار کار و دور از هم هستیم.

خلاصه که موسیقی کلاسیک آرام با حرفهای قشنگ در یک هوای ابری و بارانی زیبا در دل هم بعد از ماهها یک ویکند رویایی را برایمان ساخت طوری که به قول تو نه تنها پر از انرژی شدیم که اصلا کوچکترین نگرانی هم در دلم بابت دیرکرد کارهایم ندارم و نداریم.

می خواهم زندگی را دریابم. درست و اساسی. در حالی که تو آرام سرت روی سینه ی من بود و نوای این موسیقی تازه کشف کرده ام از باخ Brandenburg Concerto No. 2 Andante پخش میشد یادم به لحظاتی افتاد در سالها و ماههای اول آشنایی مون که اینگونه در دل هم آرام می گرفتیم و موشیقی گوش می کردیم و خواب و بیدار با هم حرف میزدیم. یادم به این افتاد که هر چند زمانی که خاطراتت از امیدهایت بیشتر شود یعنی که پیر شده ای و هنوز بسیار بسیار راه تا آنجا داریم اما باید قدر این روزهای عمر را که لحظه می شوند دریابیم. پیش خودم فکر کردم که باید تجدید نظر کنم. باید و می کنم.

گفتم کمتر حرف میزنم. بیشتر فکر می کنم خیلی بیشتر می خوانم. گوش می کنم به موسیقی و می بینم هنر را و درونی می کنم زیبایی های پیرامون را و خودم را در معرض تابش هنر و فکر قرار می دهم. گفتم که به قول اینها  No Junk Food هم به معنی واقعی و هم به معنی روحی و ذهنی. گفتم که قدر تو را باید بسیار بیشتر بدانم و سعی می کنم که بدانم. گفتم که نمی خواهم به خودم و تو و زندگی مون بیش از این بدهکار بمانم و نخواهم ماند.

می خواهم انسان دیگری شوم. می خواهم درست زندگی کنم. می خواهم و آغاز می کنم چنان که هولدرین گفت چنان که آغاز کردی خواهی ماند. می خواهم این روز عزیز را و این لحظات بی نظیر را با ثبت در جاودانگیش تکرار کنم و می کنم. می خواهم عشقم را به تو نشان دهم. نمی ترسم و نباید که بترسم. تغییر خواهم داد که سرنوشت چنین است.
 
لحظه ای درنگ مي كنی
سكوت چشمانت را
قاب می گیرد
و دستانت
دستان و تنت سرد می شوند
نم اشكی شايد
كویر دلت را تر كند
و لختی تنها لختی شاید زمانت بياستد

به اندازه ی یک درنگ
یک خاطره محو شده در قاب سکوت
در امتداد عمیق یک بهت ناباور
و آنگاه شاید دریابی که خود لحظه شدی

هیچ نظری موجود نیست: