۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

ترس از خواب


اصلا اسم خواب که میاد وحشت می کنم. الان نزدیک به یک ماهی هست که نمی تونم بخوابم. خواب به معنی دقیق و دایم بیدار میشم و تو را هم بیدار می کنم. همین الان که دیگه تصمصیم گرفتم از تخت بلند بشم بهت گفتم که اسم خواب که میاد رعشه بهم میفته. بگذریم! ساعت ۵ و نیم هست و با اینکه دیشب از یازده گذشته بود که خوابیدیم اما از همان حدود ۱۲ و خورده ای تا الان شاید نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم و یکی دو مرتبه هم تا دوباره بخوابم نیم ساعتی طول کشید.

نمی دانم چه شده که این طوری واکنش میدم. به قول تو خوبه که مقاله ی لویناسم را هم دیشب قبل از خواب برای مگان فرستادم و عملا از امروز باید استارت MRP را بزنم. درسته که دیر شده اما به هر حال از چند هفته و چند ماه گذشته وضعم بهتره.

دیروز مطابق معمول این چند روزه از ۸ و نیم رفتم کلی تا حدود ۸ شب. تو هم که بعد از کار یک سر رفته بودی مارکت و از آنجایی که قطارها هم دچار مشکل شده بودند تا با اتوبوس آمده بودی خانه از ۷ گذشته بود داشتی با مامانت حرف میزدی که کلی بابت داشتن این خط مستقیمی که براشون گرفته ای خوشحال بود. من هم با فریده خانم کمی حرف زدم و قرار شد که برایم مجلاتی که میخوام را هر از چند گاهی بفرسته. هر چه هم بابت پول و هزینه اش اصرار کردم گفت نه! دوستم دارم بجای هدیه ی تولد و از این جور چیزها چنین کاری کنم. گفتی که اتفاقا عزیز جون هم بهت زنگ زده و کلی خوشحالی کرده که از حالا دیگه راحت می تونم بهت زنگ بزنم. خلاصه که روز خانواده ها بود. چون آخر شب هم به مادر زنگ زدیم و مامانم هم آنجا بود و با آنها هم حرف زدیم.

از امروز اما باید کارهای MRP را شروع کنم. کلی خواندنی دارم و ۸۰ صفحه مقاله لویناس و آدورنو و تازه باید مقدمه و موخره و از اینها مهمتر نتیجه گیری خودم را از پروژه ی آنها و خودم بنویسم. البته سختی کار اینجاست که گویا کلا باید ۵۰ تا ۶۰ صفحه باشه. از یک طرف خوبه که خیلی کار ندارم از طرف دیگه اینکه نمی دانم این همه مطلب را چطور به انجام برسانم. تو هم که به سلامتی بعد از کار باید به مهمانی کریستمس شرکت که همان نزدیکی است بروی و تا شب درگیر آنجایی. بهت گفتم حتما برو و حتما هم سعی کن لذت ببری و با دیگران در بخشهای دیگه آشنا بشی که فرصت مغتنمی است.

فردا شب هم احتمالا خانه ی مرجان دعوتیم. یکشنبه بعد از ظهر هم تو به مهمانی لیز میری و من با اینکه دعوتم اما باید در کتابخانه کار کنم. شبش هم که قرار بود بریم با بانا و ریک شام بیرون به مناسبت تولد بانا که هم بابت مهمانی تو هم مریضی ریک موکولش کردیم به یک زمان دیگه. خلاصه که این از این. و داستان بی خوابی بنده.

کار دیگه ای که مانده تنظیم دقیق برنامه های باقی مانده برای انجام شدن هست. یعنی آلمانی خواندن و ورزش کردن. بعد از MRP مقاله ی بینامین تو را می نویسم و بعد هم سرمایه ی مارکس جلد اول را و بعد هم درسهای ترم تازه و البته برگه های دانشجوهایم و می خواهم بی آنکه به تو بگویم اگر بشه حداقل پایه ی مقاله ی اول دموکراسی تو را هم بریزم شاید که برسیم و هر دو برای OGS اقدام کنیم. بقیه چیزها هم خدا را شکر خوبه.


هیچ نظری موجود نیست: