۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

آنالیا


با اینکه دیروز از همان زمانی که کلی باز می کرد رفتم کتابخانه و تا ۵ نشستم و بعدش آمدم خانه که به تو کمک کنم چون مهمان داشتیم و از درس خواندن دیروزم نسبتا راضی بودم امروز هیچ کار مفیدی نکردم.

داستان دیروز اینطوری بود که بعد از اینکه کمی صبح به واسطه ی اینکه شنبه بود بیشتر در تخت ماندیم و بعد از صبحانه قرار بود تو بری آرایشگاه پگاه تا بلاخره این رنگ موهایت را که درست در نیاورده درست کنه- که باز هم نشد-  و من هم برم کتابخانه بعد از کمی تاخیر رفتیم. تو اول رفتی فروشگاه بی تا برای تولد پگاه کادو بگیری که عطر گرفتی و اون هم دوست داشت و من هم رفتم و تا عصر که برگشتم واقعا درس خواندم و واقعا هم سر درد گرفتم از دست لویناس.

شب هم آیدا با آنالیا، مازیار و نسیم قرار بود بیایند که بجای ۷ ساعت ۸ و نیم آمدند و تا رفتند ساعت از یک گذشته بود و تا ما خوابیدیم نزدیک ۲ بود. شب بدی نبود و البته از آنجایی که مازیار خیلی حرف نمیزنه اگر من هم سکوت می کردم دایم باید به حرفها و داستانهای آیدا با خانواده ی شوهرش اینجا و یا نسیم با دوستش نسترن که برای زایمان آمده و خیلی با هم در ظاهر خوب و در باطن دچار مسئله هستند گوش می کردم.

آنالیا خیلی دلبری می کرد و با اینکه نمی تونه سخن بگه اما دایم با آمدم حرف میزنه و خیلی با تو راحت و آرام و خوش بود. مازیار هم گفت که برای اپرای آرش برای جشن تیرگان امسال- که یکی دو متن برایش فرستاده بودم- می خواد با محمد رحمانیان که در ونکور هست حرف بزنه اما نمی دونه که چقدر بودجه خواهند داشت. در بین حرفهایش هم این بود که چقدر من می تونم کمکش کنم که هر دو قرار شد بگذاریم برای بعد تا ببینیم رحمانیان قبول می کنه یا نه. نسیم هم با اینکه این بچه ی ۸ هفته ای که خیلی خوشحالشون کرده بود از دست رفته و بدنش نتونسته نگه داره باعث ناراحتی هر دوشون شده بود اما کاملا با روحیه و مثبت شده بود و خیلی خوشحال شدم که دیدم حالش خوبه.

اما همان دیر خوابیدن باعث شد که بجای ساعت ۱۰ رفتن به کتابخانه تا ظهر خانه باشم تا تمیز کاری کنیم و بعد از اینکه قرار برانچ مون را به کرما تبدیل کردیم و تو کلی سعی کردی که من را آرام کنی که مسئله ای نیست و به درسهایم میرسم از کرما که برگشتیم تو برای خرید کادو بابت مهمانی خانه ی لیز که هفته ی بعد دعوت شده ایم- و من نمی توانم بیایم چون ظهر هست- رفتی و من هم سمت کتابخانه راه افتادم که دیدم آنقدر تو در چشمانت غم هست و در صدایت که این ویکند همدیگر را ندیدیم که دیدم نمیشه. خلاصه بی آنکه به تو بگویم آمدم خانه تا تو هم وقتی برگردی با دیدن من جا بخوری و خوشحال شوی و با هم در خانه باشیم. اما همینکه تو آمدی و کلی ذوق کردی و من خواستم درس بخوانم تلفنت زنگ زد که مهناز آمده پایین و قراره بیاد اندازه ی پنجره ها را برای دوختن پرده بگیره.

خلاصه رفتم کتابخانه و نزدیک دو ساعتی کمی درس خواندم تا اون رفت و من برگشتم خانه و با آمریکا حرف زدیم و برف در حال بارش هست و تو داری برای مامانت تکلیف های دانشگاهش را انجام میدی تا ایمیل کنی و من هم باید برای داود که خواسته درباره ی یک شخصیت تاریخی کمی برایش از اینترنت اطلاعات ترجمه کنم کار کنم و خلاصه امروز رفت و بنده جز همان کمتر از دو ساعت درسی نخواندم. اما خب جالبه که حالا که استارت درس خواندم تقریبا خورده از اینکه بی کار باشم عصبی میشم. این را باید به فال نیک گرفت.

تو هم که بعد از کار مامانت باید حمام بری و تا قبل از خواب کمی با هم گپ خواهیم زد و شاید برنامه ای با هم ببینیم و خلاصه آخر هفته را تمام کنیم و به سلامتی هفته ی جدید را شروع.

هیچ نظری موجود نیست: