۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

پولی که نداریم که بفرستیم

با سحر قرار داشتی و الان رفتید کاستکو. با اینکه پولی در بساط نداریم اما رفتن به کاستکو حداقل کمی در هزینه های دو سه هفته ی آینده- که تقریبا با بی پولی محض پیش روست- کمکمان خواهد کرد.

در واقع وضع مالی مون بد نبود اما پولهایی که برای ایران و آمریکا و دبی دادیم دستمون را خالی کرد. نکته ی ناراحت کننده اش اینه که می دانی که حتی این کمک ها هم خیلی مشکلات را حل نمی کنه. دیروز صبح گفتم برایت پن کیک درست می کنم و اتفاقا پن کیک خوبی شده بود و داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی و صبحانه ات را می خوردی و من هم داشتم همچنان پن کیک درست می کردم که بابات از مشهد زنگ زد. کمی که باهاش حرف زدی دیدم خیلی ناراحت شده ای و البته از صحبتها کاملا میشد فهمید که برای اولین بار بابات داره از ما می پرسه که امکانش را داریم که برای جهانگیر دو سه هزار دلاری پول بفرستیم. این شد که تو بهش گفتی که در واقع پس انداز کمی را که داشتیم برای کار وکیلشون داده ایم و به همین دلیل دستمان واقعا در این لحظه خالیه اما نیمه ی ژانویه حقوق می گیریم و می توانیم این کار را آن موقع انجام دهیم. خلاصه که بابات خیلی ناراحت بود و با اینکه من و تو هم بهش دلگرمی می دادیم اما میشد فهمید که چه احساس بد و چه طعم تلخی در کامش هست. بعد از سالهای سال کار و تلاش و زحمت در شرایط بسیار درست و سالم و موفقیت های بزرگ- در سطح و حد یک زندگی متوسط- حالا دستش از هر چیزی کوتاه مانده و مطمئنا غرورش خیلی لطمه دیده. همین اتفاقا باعث شده بود که من نتونم و نخواهم در آن شریط باهاش حرف بزنم و تو هم خیلی خودت را کنترل کردی که گریه ات نگیره. البته بعد از تلفنش خیلی ناراحت شدیم. این چند روز هم هر چه سعی می کنی تا با جهانگیر راجع به آینده و زندگی اش بنا به خواست بابات و خودت حرف بزنی فعلا قایم شده و جواب نمیده و فکر می کنه اگر مثل کبک سرش را در برف کنه کسی هم مشکلات را نبینه. البته من نگران این انزوای خود خواسته و خود تحمیل کرده اش هستم که به مرور روح و روانش را تحت تاثیر قرار میده. بهت گفتم که با تهران و خودش که صحبت کردی بهش بگی که الان از ترس اینکه کسی بهش گیر نده و معلوم نشه که ویزا نداره از خانه خیلی بیرون نمیره و پولی هم نداره که درست زندگی کنه اما در ۲۶ سالگی تن به این روش زندگی دادن یعنی آرام و بعدها هم نه خیلی آرام فرو رفتن.

خلاصه که به شما در مورد روحیه و آینده اش بیشتر هشدار داده ام. البته از دست تو هم کار چندانی ساخته نیست. از یک طرف خودش تن به هیچ کاری نمیده و هنوز که هنوزه خودش را و به واسطه اش بابات را فریب میده از طرف دیگه هم بابات دایم با تصمیمهای اشتباه زندگی خودش و خانواده اش را در خطر بیشتر قرار داده.

خلاصه که دیروز روز خوبی نشد و من تا آخر شب تمام سعی ام را کردم که کمی آرامت کنم. هر چند که تو واقعا به روی خودت نمی آوری دایم نشان میدهی که باید به این رویه غلبه کرد اما وقتی من تمام روز معده ام سوزش و درد داره و سرم سنگین شده می دانم که چه وضع بدی را تو داری تحمل می کنی و صدایت هم درنمیاد.

خلاصه که رفتی کلیسای روبروی خانه برای روز کریستمس تا براشون دعا کنی. برگشتی و نهاری خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم و کمی حرف زدیم و باز کمی تلویزیون و فیلم دیدیم و هیچ کار مفیدی نکردیم جز تلاش برای آرام کردن همدیگر. البته با تلفنهای مامانت و نق و غر زدنهای بجا و نابجاش از بابات و گلایه کردنهای اکثرا بی تاثیر خیلی هم نتونستم که تو را آرام کنم. هر چند که آخر شب حالمون کمی بهتر شده بود.

این شد که نه تنها درس نخواندیم و تو بوک چپتر را شروع نکردی و من هم یک کلمه ننوشتم و نخواندم که امروز هم که با سحر رفته ای کاستکو و من هم به هوای درس خواندن مانده ام خانه اما بعید می دانم کار بخصوصی کنم.

تصمیم گرفته ام که آلمانی را از فردا شروع کنم و البته تصمیم گرفتم که دوره ی جدید B را تمدید کنم و دوباره از این ترم از کلاس ترم قبل را که نیمه گذاشته بودم تجدید کنم تا هم بهتر بخوانم و هم بیشتر کار کنم. مقاله ی بینامین تو را هم باید تا قبل از شروع رسمی ترم به جایی برسانم که خیلی بعیده در غیر این صورت بتوانم برای OGS و رساندن مقالاتت کمکی کرده باشم.
از فردا برای دو روز باید دوباره بری سرکار و بعد هم که ۴ روز تعطیلی داریم که کمی برنامه داریم و کمی هم باید درسهای عقب افتاده را بخوانیم.
همین.

همه ی اینها را گفتم اما خواستم بگم که این پست که شماره ی ۸۵۰ را روی پیشانیش داره بهم این نوید را میده که باید خوش بین بود و باید کار کرد و نوشت و خواند تا آرام آرام چیزها و طرحها و کارها و روزها شکل بگیره. مبارک مون باشه تمام خوشی ها و زیبایی های زندگی و بیش از پیش در انتظارمون خواهد بود به امید خدا.


هیچ نظری موجود نیست: