۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

لاتاری


با اینکه سال گذشته این موقع آمریکا بودیم اما برفی که از دیشب تا امروز صبح بارید تقریبا بعد از یکسال بی برفی در شهری که به برفهای زیاد معروفه پیش از سال نو بخصوص در روحیه ی تو خیلی تاثیر خوبی گذاشت. امروز رفتی سر کار و الان هم که ساعت از ۶ گذشته هنوز نیامده ای خانه. جالب اینکه لیز خودش هنوز از مسافرت سواحل کارائیب برنگشته اما آنقدر کار سر تو ریخته که نتونستی هنوز از جات جنب بخوری.

من هم تمام روز عوض درس خواندن که کلی هم عقب افتاده ام به کار شریف کتاب بازی از روی اینترنت مشغول بودم و داشتم پوشه های بعضی از فیلسوفان را کامل می کردم. بعد از ظهر اما بعد از دیدن فیلم کوتاهی از بهمن مقصودلو درباره ی احمد محمود نویسنده ی مورد علاقه ام که فیلم خوبی بود در مجموع- و البته بیشتر مصاحبه ای بود با خودش در آخرین روزهای زندگی که خیلی هم قوی از آب درنیامده بود- از بی بی سی رفتم برای نوشیدن یک قهوه به کرما و کمی در سرما و برف قدم زدم و دنبال کتاب بیگانه ی کامو که می خواهم دوباره برایت بگیرم و هدیه دهم گشتم. بیگانه اولین کتابی بود که ۱۴ سال پیش برایت خریدم و یک شبه خواندی و مثل خودم شیفته و دلباخته ی اثر شدی. دوباره هوس کرده ای که بخوانی و البته اینبار یا به زبان اصلی و یا به انگلیسی. خلاصه که این کادوی سال نوی من به تو خواهد بود و سمبل شروعی تازه و مرحله ای جدید.

دیشب قبل از خواب با داریوش حرف زدیم که خیلی حال و بالی نداشت اما جز گلایه از زندگی در آمریکا و کمی هم بابت مریضی- اینبار زانویش آسیب دیده- شخصا سعی داشت که روحیه ی ما را خراب نکند. موقع خواب به شوخی بهت گفتم بیا ما هم برای یکبار که شده لاتاری بگیریم اگر یک میلیون دلار هم ببریم بد نیست که گفتی تو رو خدا! گفتم اتفاقا اشتباه نکن وضع مامانم و امیرحسین و داریوش از آن طرف بابات و جهانگیر و مامانت از این طرف و بدهی خودمان به اوسپ و خاله فریبا از یک طرف دیگه خلاصه که این مبلغ همچین کارگشای کامل هم نخواهد بود اما رقمی است که تکانی در زندگی خصوصا بابات و مامانم خواهد داد. هر چند که کسی از ما انتظاری نداره اما دوست داشتم می توانستم واقعا آنطور که شایسته ی آنهاست و دل خواه خودم بهشون کمک کنم.

هیچ نظری موجود نیست: