۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

آخرین ماه سال

شنبه روز خیلی خوب و ریلکسی بود. من که جمعه لب تاپم را آوردم خونه و برنامه ام این بود که دو روز آخر هفته را در خانه با تو باشم. البته تو هم گفتی که کاش من هم لب تاپم خانه بود تا درسم را می خواندم اما هر دو می دانستیم که خیلی درس نخواهیم خواند. برای صبحانه بعد از مدتها رفتیم "دندی- چینکوئه" نان موز با قهوه خوردیم. یک ساعتی گپ زدیم، کمی کتاب خواندیم، راجع به آینده کاری و درسی و اینکه در راه و مسیر هستیم اما خیلی عقبیم و کارهای زیادی برای انجام دادن پیش رو داریم و... از همون حرفهای تقریبا همیشگی اما لذت بخش. بعدش هم برای اولین بار رفتیم فروشگاه بعد از ایستگاه قطار "نیوتاون" را ببینیم. کمی خرید کردیم و آمدیم خانه.

عصر هم بیتا و ناصر را که دانشگاه بودند دعوت کردیم و آنها هم آمدند. تو کیک موز درست کرده بودی که خیلی عالی شده بود. شام هم پای گوشت که حسابی به همه حال داد. ناصر روی لب تاپ من چندتا برنامه ریخت من هم گردنش را که زده داغون کرده کمی ماساژ دادم. روز و شب خیلی خوبی بود.

یکشنبه هم من و تو افتادیم به جون خونه. پرده و پنجره و ایون و موکت و ... همه جا را روفیدیم. زیر تخت که پر از خاک شده بود. تشک را پشت و رو کردیم و خیلی کارهای دیگه. نهار تو یک پاستای بی نظیر با مرغ و سس سفید درست کردی. شب هم که من علاوه بر کمر درد صبح گردن درد هم گرفته بودم، فیلم ذهن زیبا - داستان زندگی جان نش- را برای بار دوم دیدم. تلویزیون نشان می داد. تو هم روی کاناپه خوابت برده بود. فیلم که تمام شد من ظرفهای شام را شستم تو هم کمی با اینترنت کار کردی و آماده شدی برای خواب. من هم داشتم تو صفحه ی ویکی پدیا دنبال جان نش می گشتم که تو شروع کردی به نق زدن که فردا هم می تونی این کار را بکنی.

در تخت هم داستان را شوخی و جدی با هم ادامه دادیم و تو هم من را عصبی کردی و هم خودت را. شب تا صبح خوابهای چرت و پرت دیدم و از آنجایی که موقع بیدار کردنت جلوی تلویزیون گفته بودم بیا برای شروع این آخرین ماه سال و استقبال از سال جدید آرزو و دعا کنیم ولی اونجوری خوابیدیم، صبح هر دومون خسته و فرسوده بودیم. من که باید می آمدم PGARC تا شر این essay را بکنم، تو هم که می خواستی بری اون سر شهر برای خرید لوله ی جارو برقی و بعدش هم باید برای معرفی خودت به دفتر پژوهش دانشگاه که از این هفته کارمند آنجا میشی بری یک سر اونجا.

خلاصه صبح را با کمی حرف زدن و بازبینی در اینکه بخصوص چرا تو جدیدا اینقدر بی حوصله و عصبی شدی شروع کردیم. هر دومون از اینکه کمی از شخصیت اصلی و رفتار کلی مون فاصله گرفتیم ناراحتیم. خیلی حرفهای خوبی با هم زدیم. اساسا یکی از دلایل موفقیت زندگی ما همین حرف زدنهاست. تو گفتی که معاشرت زیاد با ناصر و بیتا که البته بچه های خیلی خوبی هستند اما فضای زندگیشون با ما بسیار متفاوت و رقابتی هست در وضعیت این روزهای ما کم تاثیر نبوده. من هم با تو موافقم، البته همانطور که گفتم باید از اشاره به تنها یک نکته و بزرگ کردنش پرهیز کنیم. تو هم با من موافق بودی که باید بیشتر به درون بینی خودمون توجه کنیم ضمن اینکه واقعا فضای زندگی ما، به شهادت همه ی فامیل و اطرافیان، استثناست. باید این فضا را مثل 9 سال گذشته حفظ کنیم. هرچند که درباره ی دیگران و شرایط سخت امروزمون و درسها و کارهامون باید واقع بین هم باشیم.

به هر حال اگه ویکند خوبی بود و شب بدی برای شروع، اما صبح آخرین ماه جدید سال را خیلی خوب شروع کردیم، خدا را شکر.

هیچ نظری موجود نیست: