۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

اشکهایت

وقتی رسیدی PGARC بهم گفتی که از طرز رفتن من -با ناراحتی و عصبانیت- هنوز تپش داری.
واقعا عجب آدم مزخرفی ام من.

حالا هم که بعد از یک ساعت تلفنی با بابات صحبت کردن با دنیایی ناراحتی اومدی که بابا میگه خیلی دیگه رو فرم نیست و بدنش افت کرده و صبح ها دیرتر میره شرکت و زودتر بر میگرده و ...
...و تو به سختی جلوی اشکات رو گرفتی. به سختی.

هیچ نظری موجود نیست: