۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

21

باورم نمیشه که امروز هم درسم را درست نخواندم. امروز البته روز خیلی جالبی بود. بلاخره 21 ام هست و دیگه آخرشه، تو که راز این عدد را خوب می دونی. آره، تو با بیتا رفتی "پدیز" من هم آمده بودم PGARC که درس بخوانم. اما سر نهار با ناصر درمورد مجموعه کتابهای "کمبریج کامپنیون" حرف زدم که خلاصه ناصر لر به غیرت شد و یکی دو ساعت بعد یک سایتی را پیدا کرد که نه فقط این مجموعه که تقریبا تمام کتابهای مجموعه ای در فلسفه را داره و ... و این شد که من با این جنون کتاب و کتاب بازی که دارم از حالا یک سرگرمی و بازی بسیار بسیار مفرحی پیدا کردم که اون سرش ناپیدا.

حالا هم که دارم می نویسم تو به مهمانی کریسمس گروه تون در هتل-رستوران کنار ایستگاه قطار "نیوتاون" رفتی و من هم که از خدا خواسته اصلا اهل جمع و شلوغی نبودم به قصد درس خواندن نیامدم اما امان از این سایت کتاب که خوب می دونی چه قدر برام لذت بخشه.

فردا هم خونه ی ناصر و بیتا دعوتیم به مناسبت سالگرد دوستی و آشناییشون که میگن از سالگردهای دیگه ی زندگیشون مهمتره.
دیشب با هم پس از مدت ها فیلمی دیدیم که تو مطابق روال اخیر از شدت خستگی اواخرش شروع به زدن چرت مرغوب کردی. موقع خواب اما رسول زنگ زد و سر آمدنش به اینجا یا انگلیس تا نصف شب باهاش حرف زدیم.

از ایران و اوضاعش چنان گفت که تو گویی کمتر چشم انداز رو به روشنایی دیده میشه. محور استدلالش اخلاق و اخلاقیات مردم بود که می دونم درست میگه.

هیچ نظری موجود نیست: