۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

در کمال خونسردی

دیروز بلاخره از ایران پول رسید. اول از همه بدهیمون به ناصر و بیتا را دادیم و بعد هم اجاره ی خانه را. نان خریدیم و دو تا گلابی و یک کلم و آمدیم خانه. دو سه شبی هست که نمی خواهم در خانه سراغ لپ تاب برم و به همین دلیل کمی برنامه ها را تغییر دادیم. خیلی که اهل تلویزیون نیستیم، مدتی هم هست که فیلم کرایه نمی کنیم پس شبها بعد از کمی مطالعه خیلی زود می خوابیم. دیشب تو کتاب "Iran" حمید دباشی را می خواندی و من هم آخرین شماره ی "ارغنون" که درباره ی مرگ هست. و واقعا چه چیز پیچیده ای هست اندیشیدن به مرگ.

الان هم تو کارهای نهایی فصل دوم تزت را انجام دادی و عصر هم باید گزارش سالیانه ات را به Arts Faculty ارائه کنی. چقدر تو این جور چیزها خونسردی داری واقعا. این یکی که خداییش باعث حسادت اکثریت دور و بری هاست. من هم که بسان روزهای گذشته با گادامر و هایدگر دارم حال می کنم و اونها هم حسابی دارن بهم حال میدن. عصر هم باید برم کلاس فرانسه و مثل دو هفته ی گذشته نرسیدم که تمرین کنم. دیروز درباره ی اعداد ازت پرسیدم که یک دور که یادم دادی به این نتیجه رسیدی که تا 21 را درست گفته بودی و از اون به بعد را باید از اول تمرین کنم.

حالا که دارم این پست را می نویسم، تو داری جزوه ی امتحان GRE را ورق میزنی و از داستان حسابی شاکیی. بهت گفتم که دو تا راه داری... اما هنوز حرفم تموم نشده بود که گفتی امتحان میدم و هیچ راه دیگه ای هم در کار نیست و نمی خوام که باشه. بابا دمت گرم!



هیچ نظری موجود نیست: