۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

No wonder داریم نابود میشیم!


نابود شدم و تو را هم برای بار دوم داغون کردم. دوشنبه صبح هست و بجای اینکه هر دو دنبال کار و زندگی باشیم تو مانده ای خانه تا عصر با هم به دکتر برویم. فعلا تنها در خانه هستم و از کمر درد دارم قالب تهی می کنم. اما این تمام ماجرا نیست. در واقع داستان از دیروز صبح شروع شد که برای ورزش پیش از رفتن به پیک نیک رفتم پایین و همه چیز داشت خوب پیش می رفت که سر یکی از حرکاتهایم با وزنه- بنا به توصیه ی دختر تازه کاری که مسئول سالن ورزش ساختمان شده- طور دیگه ای حرکت کردم و کمرم یک صدای ناجور داد و از درد پیچیدم به خودم. با این حال دیروز را رفتیم نایاگرا و تمام راه را هم خودم رانندگی کردم. از انجایی که کیارش و آنا نیامدند و کلا تلفنشان را هم جواب ندادند- قابل توجه تو که اتفاقا پیش بینی همین دست حرکات و رفتار را با مادرش می کردم و بهت گفته بودم- مازیار و نسیم هم با ما آمدند و ماشینشان را در پارکینگ ما گذاشتند و با یک ماشین رفتیم و با اینکه کمرم خیلی درد می کرد و می کنه و با اینکه حال تو را خیلی گرفته بود اما در مجموع خوش گذشت. تا بچه ها بعد از برگشتن آمدند بالا و چایی خوردیم و رفتند ساعت نزدیک ۱۰ بود و اتفاقا تو که امروز کلی کار داشتی و تصمیم هم داشتی که با تام بابت رفتن از قسمت اون صحبت کنی گفتی زودتر بخوابیم تا کمی صبح زودتر بروی. من هم قرار بود بعد از اینکه تو را می رساندم پاسپورت ها را برای ترجمه می بردم که داستان وارد مرحله ی تازه ای شد.

صبح بیدار شدیم و تو گفتی آرام بلند شو و حمام کن همین که از تخت بلند شدم از شدت درد در کمر و پا احساس کردم حالم خوب نیست و دیگه چیزی متوجه نشدم تا چند دقیقه بعد که خاله هیجان زده داشت صدایم می کرد. روی زمین بودم و صدای تو را پای تلفن می شنیدم که داری با اورژانس که آمبولانس فرستاده حرف میزنی و گریه ات گرفته و خودم هم کاملا خیس بودم. گویا که مثل چند سال پیش که در هواپیما از حال رفته بودم و بعدا دکتر گفت که شوک و حمله عصبی بوده و به قلبت هم فشار آورده شده بودم. البته حالم خیلی بهتر از نوبت قبل هست که در آسمان بودیم و تمام آن مدت خسته و بی حال بودم. اینبار اما دوباره بابت همین بی حالی و عصبی بودن و خستگی و فشار که گواهش در نوشته های همین دو هفته ی گذشته هست و دوباره فشار عصبی و شوک بهم دست داده و با افتادن فشار خودم هم افتادم که خیلی خدا رحم کرد که سرم به جایی نخورده چون درست به اندازه ی یک نیم تنه فضای خالی وجود داره و من هم همین جا افتادم. البته طرف چپ صورتم و کنار چشم و ابرویم با توجه به اینکه روی گلیم افتاده ام ملتهب و ورم کرده هست و پای راستم هم کمی زخم شده که کلا نفهمیدم که چگونه این بلا به سرم آمده اما از آن بدتر و بسیار بدتر کاری است که دوباره با روح و اعصاب تو کرده ام و دوباره موج جدید نگرانی را برایت دامن زدم.

به قول اینها البته No wonder این که از ناراضایتی درسی و کاری. این که از فشار کار تو و این که از فشارهای مالی و حالی خانواده هامون که نه تنها تمامی نداره که روز به روز هم بیشتر میشه. اینکه از بهم خوردن تغذیه و استراحت و آرامش و تمدد اعصباب و روانمون. اینکه از کسری های حالی و مالی خودمون و اینکه از اخبار ناراحت کننده ی هر روزه از ایران و مصر و سوریه و... صد البته که تعجبی نداره که با این همه داستان و دغدغه، با این همه فشار و فشار و فشار- کاری و حالی و مالی از طرف اطرافیان و درس و دانشگاه و کار برزخی تو- واقعا که No wonder که چنین چیزهایی به عنوان هشدارهای اولیه پیش بیاد. گویی که کلا ما فراموش کرده ایم که چقدر سخت و حساب شده به اینجا رسیده ایم و چقدر راحت همه چیزمون- سلامتی و عشق و زندگی مون- را بابت کمترین چیزها هزینه می کنیم.

من را ببخش. به تو قول می دهم و از تو قول می خواهم که قطار زندگی زیبامون را دوباره به ریل اصلی خودش باز گردانیم. تو همه چیز من، همه چیز من، همه چیز من هستی. تو خود من هستی. من بی تو و تو بی من هیچیم و نیستیم و نابودیم. بیا دوباره آغاز کنیم فصل بهاری زندگیمان را عشق یکتای من.

هیچ نظری موجود نیست: