۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

اینجا جای ما نیست


صبح بیست و یکم آگست هست. تو دیشب را بد خوابیدی و با اینکه الان باید کارهایت را کنی تا به شرکت بروی ولی هنوز توان بیدار شدن نداری. به احتمال زیاد دلیلش اعصابی است که تام دیروز موقع رفتن از تو خورد کرده و دوباره داد و بیداد بابت اینکه تلفنش به تلفن کنفرانس وصل نمیشده و بعد هم طبق معمول معلوم میشه که مشکل از بخش فنی است و البته داد و مزخرف گویی هایش در اتاق نصیب تو شده. به قول خودت نه تنها حس می کنی که شخصیتت خیلی بیشتر و بالاتر از این حرفهاست که اساسا منش و رفتار و نسب و ریشه ات تحمل این همه بی ادبی را ندارد. به هر حال بعد از اینکه دیروز برای نهار آمدم پیشت و کمی با تو راجع به خستگی و بی انگیزگی خودم حرف زدم و تا عصر همانجا ماندم- در یک استارباکس- کمی مقاله خواندم تا تو کارت تمام شد و با هم برگشتیم سمت خانه و در راه شنیدم که اینگونه اعصابت بهم ریخته سر راه رفتیم کافه کرما در دانفورد تا با هم در اینباره گپ بزنیم. خلاصه که در نهایت با اینکه کمی به لحاظ مالی تصمیم غیر منطقی به نظر میرسه اما قرار شد تا بگردی و ظرف چند ماه آینده کار درست و حسابی پیدا کنی بخش کاری خودت را در کپریت عوض کنی و احتمالا در بخش مارک کار کنی که هم خیلی آدم تر هست و هم کارهایش کم فشار و البته نگران وضع سلامتی تو. ضمن اینکه فرصت پیدا کردن کار مورد نظرت را هم خواهی داشت و مجبور نیستی عجله کنی. درسته که حقوقت تقریبا ۲۰ هزارتا بطور سالانه کمتر میشه اما سلامتی خودت و زندگیمون خیلی بیش از اینها ارزش داره. ضمن اینکه سعی کردم با یادآوری داستان بمباردیر بهت بگم که ما می گفتیم اگر OGS بهش خیلی خوبه اگر شرک بشه عالیه اما حالا سه تا شرک یکجا شده و باید قدردان و هوشیار باشیم. باید از این امکان استفاده کنیم که زندگی و سلامتی و در درجه ی بعد درسمون مهمتر از این چیزهاست. البته هر دو کمی نگران هزینه های ماهانه مون هستیم- نه برای خودمان که خیلی هم همه چیز با حتی این حقوق کمتر عالی جلو میره اما برای کمک خرجی که آمریکا و ایران می فرستیم- اما بهت گفتم که ضمن اینکه باید آن را هم کمی کنترل کنیم اما اولویت سلامتی روح و جسم و زندگی مون هست و خانواده هامون هم راضی به این همه فشار نیستند. ضمن اینکه تمام مشکلاتشون هم با این پول ماهانه حل نمیشه و البته خودشان هم باید کمی به فکر اوضاع و وضعیتشون باشند.

خلاصه که این داستان این روزهای ماست. از آن طرف هم من خیلی روی فرم نیستم و همانطور که دیروز موقع نهار بهت گفتم احساس می کنم که روزهایم را خیلی مفت از دست داده ام و نه تنها از توان و استعدادها و امکاناتم استفاده نکرده ام که هنوز هم بر همان مدار بطالت روزگار را می گذرانم. تقریبا ۴۰ ساله شده ام و هنوز کارهای نیمه ی دوم بیست سالگی را انجام می دهم. خودم را به معیارهای اطرافیان و محیط پیرامونم تقلیل داده ام و همین باعث شده که نه تنها تن آسودگی را پیشه کنم که آن کارهایی که می توانستم و باید انجام می دادم را ندهم. بهت گفتم که می دانم که هنوز هم اندکی فرصت دارم و با اینکه کلی کارها را نمی توان انجام داد اما هنوز فرصت برای انجام برخی دیگر مانده است اما اما بی انگیزه و بی حال شده ام. البته هر دو میدانیم که بخشی از این داستان بابت پریودهای روحی است و بخشی هم ناشی از خستگی و اندکی هم بابت سختی های روزگار اما این بخشها در مجموع و در برابر آنچه که خودم مقصر و موثرش هستم ناچیزتر است.

خلاصه که ۲۱ هست و باید تو را که یک ساعتی دیرتر سر کار خواهی رفت برسانم و بعد برای امتحان گواهینامه ام بروم که امید چندانی به قبولیش ندارم چون آماده نیستم و منطقه را هم نمی شناسم. عصر هم بعد از کار تو و در همان محل با انا قرار داریم.

۲۱ هست و من هنوز اینجا ایستاده ام. جایی که جای من نیست. اینجایی که جای ما نیست.
    

هیچ نظری موجود نیست: