۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

I have a dream


شنبه شب هست و در حالی که داریم یک آهنگ زیبای جاز گوش میدیم، تو با خاله سوری در آشپزخانه دارید برای فردا که قراره با نسیم و مازیار بریم نایاگرا نهار درست می کنید.

این چند روز خیلی حال خوشی نداشتیم و ندارم. در واقع پنج شنبه شب بعد از اینکه تو از سر کار رفتی دیدن خاله ات خانه ی کیارش و برگشتی و گفتی که کیارش گفته فردا شب بلیط کنسرت داریم- چیزی که معلوم بود تنها بابت پیچوندن مامانش هست و اینکه می خواد تا آنا هست مامانه رو دک کنه و بعدا به تو هم گفته بود که کنسرتی در کار نیست- خلاصه بعد از این داستان من که کلی ناراحت شده بودم بهت گفتم بی خود داری ماله برای طرف میکشی و از اینکه این همه نسبت به رندی و بی تفاوتی آدمها بی موضع هستی شاکی شدم و خلاصه داستان طوری پیش رفت که تا یک صبح با اعصاب داغون و تپش و ناراحتی بیدار بودیم و در واقع تا صبح هم هیچ کدام نخوابیدیم. هم تو درست متوجه ی حرفهای من نمی شدی و هم من بی خود و بیش از حد شاکی شده بودم.

این داستان باعث شد تا تمام اهمیت اتفاقی که پنج شنبه برایت افتاده بود فراموش بشه. بعد از اینکه برای نهار با لیلی و مارک رفته بودی بیرون و مارک بهت گفته بود تا زمانی که لیلی مرخصی هست- یعنی تا ژانویه- بجای دفتر تام بیا و در دفتر من کار کن. درسته که حقوقی که دریافت خواهی کرد یک سوم کم میشه و کارت هم موقت اما از آنجایی که دیگه نه تو و نه من تحمل این کار را نداریم و بشدت داره به زندگی و روح و جونمون فشار میاره با خوشحالی قبول کردی. درسته که خصوصا بابت پول فرستادن برای آمریکا و ایران بهمون فشار خواهد آمد اما بلاخره داستان بمباردیر هست و خدا بزرگه و مهمترین چیز سلامتی تو و روحیه ی هر دومون هست.

خلاصه که اتفاق مهم و به امید خدا بنیادینی هست. اما داستان مهمانداری و خصوصا این بهم ریختگی من خیلی این مدت همه چیز را داره تحت تاثیر قرار میده. هم کم اشتهاء شده ام و هم بی حوصله، هم علی السویه و هم بی خاصیت. خلاصه که گفتن نداره که در چه وضع نزاری قرار دارم و جالبتر اینکه هیچ مرگیم هم نیست و هیچ توضیحی هم جز بطالت مفرط خودم ندارم.

جمعه به هر حال روز سختی بود. از شب قبل و یک به دوی من با تو و کمی هم تو با من با انرژی تقریبا صفر رفتیم دنبال کار و بی عاری- اولی سهم تو بود و دومی هم که منم. عصر من بعد از اینکه از ورزش آمدم با تو و خاله که در دیستلری بودید قرار داشتم و خلاصه سه نفری نشستیم و گپ زدیم و شامی خوردیم و آمدیم خانه و من و تو که خیلی خسته بودیم پیش از یازده خوابیدیم اما چون کلا خاله و خانواده اش تا نیمه شب عادت به بیداری دارند رفتن پایین برای سیگار کشیدن و چند بار دستشویی و ... باعث شد بار آخری که بیدار بشم تا حدود ۴ صبح خوابم نبره و تپش شدید هم امانم را بریده بود. همان موقع داشتم فکر می کردم این دقیقا چیزی بود که به تو گفتم و ازت خواهش کردم این چند روز آخر تا قبل از شروع دانشگاه را کمی اجازه دهی با هم و با آرامش طی کنیم که سال سخت و پرفشاری پیش رو خواهیم داشت. اما متاسفانه بابت راحتی و بی فکری و بی مسئولیتی طرف که حتی حاضر نیست یک شب مادرش را در حضور دوست دخترش نگه داره- به قول مادر بابت ... انگشتی- فشارش را به زندگی ما می آوری و متوجه هم نیستی که من خصوصا در این چند وقت چقدر نیاز به خلوت و بازنگری در حال خودم و زندگیم دارم و نیازمند آرامش با تو و نه در حضور دیگران هستم. ای بابا بگذریم! به هر حال خانواده هامون متاسفانه کمکی به حالمون نیستند که هیچ کلی هم فشار و مسئله دارند.

اما امروز صبح بعد از دو شب بد خوابی صبح رفتم اول کرما و بعد هم کتابخانه تا عصر و تو و خاله هم رفتید محله ی ایرانی ها و کمی خرید برای فردا و خانه ی کیارش کردید و پیش از غروب برگشته بودید.

شب آرام و خوبی است و فردا هم که قراره احتمالا بدون آمدن کیارش و آنا ما سه نفر و مازیار و نسیم هم با ماشین خودشان ۵ نفری برویم نایاگرا آن د لیک. درس و آلمانی که هیچ! ضمن اینکه متوجه شدم احتمالا باید دوباره بابت عقب افتادن و تمرین نکردن کلاس آخر آلمانیم را تکرار کنم. دارم کمی مخارج را بررسی می کنم تا ببینم که امکان رفتن به آلمان برای زبان در تابستان بعد دارم یا نه- خیلی گرونه خیلی.

قبل از اینکه این پست را تمام کنم دلم نیامد که ننویسم که جدا از ۶۰ سالگی کودتای ۲۸ مرداد که یکی دو روز پیش بود امروز ۵۰ سالگی سخنرانی تاریخی مارتین لوترکینگ هست با عنوان جاودانه ی I have a dream

شاید نوبت من باشد که رویاهایم را جدی بگیرم و برایشان کار کنم و کار و کار.
 

هیچ نظری موجود نیست: