۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

تپیدن آسمان


عصر آخرین روز از ویکند این هفته هست. شنبه بعد از قهوه ای که از سم جمیز گرفتیم راهی پیک نیک دو نفری خودمان شدیم به سنتینیال پارک تورنتو. سه چهار ساعتی آنجا بودیم و کمی بدمینتون و کتاب و حرف و خوراک در کنار حوضچه ای که با اردکها شریک بودیم عصر زیبایی برامون رقم زد تا اینکه آنقدر تعداد هندی و پاکستانی- که بعدا متوجه شدیم در واقع در نزدیکی یکی از مناطق آنها هستیم- دور و برمان را گرفت با بچه هایشان که دیگر صدا به صدا نمی رسید و زدیم به راه و برگشتیم خانه. ورزشی کردیم و شب مثل جمعه شب دو نفری با شراب و تاپاس یک فیلم نصفه و نیمه گذراندیم اما اگر ننویسم که تمام روز را به تلفن با چیپوایر گذراندی برای گرفتن بلیط عمو مجتبی در واقع مهمترین داستان روز را نگفته ام. از صبح تا نزدیک ساعت ۹ شب تمام مدت پشت خط برای گرفتن بلیطش بودی که ده بار با اشتباهات آنها کار به اتمام نمی رسید. اول مسیر را اشتباه دادند. بعد دوباره یک اشتباه مشابه و بعد مرجوع شدن فیش پرداختی با کردیت تو که فکر می کردی بخاطر کمی بالاتر بودن مبلغ موجودی است و بعدا معلوم شد بخاطر این بوده که تو را به قیمت دلار آمریکایی شارژ می کردند و دوباره و ده باره باید زنگ میزدی و ساعتها پشت خط می ماندی تا درستش کنند. خلاصه که این تلفنها به همراه تلفن به ایران و آمریکا تمام روز را- واقعا تمام روز را- به خودش اختصاص داد.

مامانت هم که دبی هست و منزل یکی از دوستانش چون جهانگیر هم خانه ندارد و خانه ی یکی از دوستانش هست و تازه معلوم شده که آقا پاسپورتش را هم دوباره گم کرده و خلاصه داستانی شده داستان بی خیالی و برگشت جعفر خان که همه را دق داده.

اما امروز با اینکه از قبل قرار بود با فرشید و پگاه به همراه نسیم و مازیار به برانچ برویم اما فرشید خبر داد که پگاه نمیاد. گفت اما خودش خواهد آمد. من و تو نیم ساعت زودتر رسیدیم و رفتیم در صف کافه ی فرانسوی Bonjour Brioche زیر آفتاب تا بقیه برسند. بعد از آمدن نسیم و مازیار و تقریبا چهل دقیقه ای که من و تو منتظر میز ایستاده بودیم نوبت ما شد و وقتی به فرشید زنگ زدم که ببینم کجاست گفت تازه از خواب بیدار شده و حوصله ی آمدن نداره. خب جالب بود. اول که از پگاه و حالا هم که از او. با اینکه مشخص بود که دوباره زده اند به تیپ و تاپ هم اما دلیل نمیشه که روز و وقت دیگران را هم بابت داستانهای احمقانه ی خود خراب کنید. تا تجربه ای شود برای ما و خصوصا من که قصد دارم کمی در نحوه ی کلی معاشرت هایم تجدید نظر کنم. کمتر حرف بزنم، کمتر حرص بخورم، کمتر رسالت یاد دادن آنچه را که بلدم به دیگران دنبال کنم و ...

خلاصه که در آخر صبحانه ی چهارنفری خوبی شد و البته مهمان نسیم شدیم بابت پیدا کردن کار جدیدش که خدا را شکر خیلی هم ازش راضی است. 

بعد از آن به ربارتس رفتم و یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتم. تو مرا دم بی ام وی پیدا کردی و آمدی خانه تا فرمهای پاس کانادایی را ببینی که چگونه هست که مازیار کلی بابت پر کردن و مدارکی که باید پیوستش می کرده و می فرستاده اذیت شده بود- و البته داستان جدید این پروسه که از یکسال به دو سال و نیم تغییر کرده و یعنی حالا حالاها داستان سماق و تقاضای ویزا و تمدید پاس فخیمه ی اسلامی و ... را خواهیم داشت و به قول تو آسمان تپید.

حالا هم قراره با هم به ورزش برویم و بعد هم کنار هم بنشینیم و لذت آخرین روز هفته را به امید شروع هفته ی جدید ببریم.

البته داستان ماه آگست امسال هم شده مثل تمام سه سال قبل که به بی پولی می خوریم و حالا هم که کارهای تقاضای پاس و ترجمه و کلی مدرک لازمه بهش اضافه شده و از آن طرف دیشب حساب کردم و دیدم که امکان سفر به آمریکا را بابت خرجش نداریم و خلاصه آمدن خاله و احتمالا مامانت و ... هم کلی دستمان را تنگتر خواهد کرد و در نهایت قرار شد با ریک بابت یک ماه دیرکرد اجاره حرف بزنی تا بتوانیم خودمان را برای ماه آتی آماده کنیم.

اما به هر حال شاید مهمترین اتفاق هفته ی پیش رو آمدن همکار جدید توست که امیدواریم کمک بزرگی به تو باشد و با اینکه باید دو هفته ای تمرینش بدهی و با ساختار آشنایش کنی اما امیدواری که حداقل بتوانی نیم ساعت وقت نهار بگیری و کمی هم به فکر سلامتی و روحیه ات باشی. بعد از آن هم داستان مدارک پاسپورتمون هست و رفتن به سفارت آمریکا برای ویزا- با اینکه احتمالا سفری در پیش نخواهیم داشت- و البته خیر سرم شروع  درس و زبان من.
 

هیچ نظری موجود نیست: