۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

لنرد


شنبه صبح هست و داریم آماده میشیم که به سلامتی به اولین پیک نیک و اطراف شهر گردی با ماشینمون بریم. دیروز با اینکه تو در یک حرکت انقلابی گفتی که خسته ای و حالا که تام هم دوباره به مسافرت و تفریح رفته و کار هم به آن طورت نیست به شرکت نرفتی که این اولین بار بود بعد از ماهها که این کار را گرفته ای که تصمیم گرفتی کمی استراحت کنی. قرار شد برویم صبحانه ای بیرون با هم بخوریم و من کتابخانه بروم و تو بری سن لورنس مارکت کمی میوه بخری و بعد بیایی خانه و تو هم درس بخوانی. شب هم که قرار بود لنرد را که از استرالیا برای دو روز و یک شب آمده تورنتو برای کنفرانس کاری ببینیم و ببریم شام بیرون.

اما از صبح که بیدار شدم کمی بی حوصله بودم و یکی دو بی توجهی تو در رانندگی و از همه بدتر زنی که مسئول میز صبحانه مون بود در درک هتل خلاصه همه چیز عصبی ام کرد. اما خیلی اوضاع بد نبود بخصوص وقتی که رفتم کتابخانه. قرار شد تا با هم در تماس باشیم و من تا عصر درس بخوانم و بعد کمی ورزش و بعد هم ساعت ۷ دنبال لنرد برویم. اما یک ساعتی را رفتن تو نگذشته بود که بهت زنگ زدم ببینم در چه حالی و با ماشین راحت باشی. جواب ندادی. بعد تکست زدم و بعد پیغام گذاشتم و خلاصه در طول سه ساعت هر کاری کردم هیچ پاسخی نیامد. نگران شده بودم و با اینکه احتمال می دادم یا گوشی ات را فراموش کرده ای همراه خودت ببری یا باطریش تمام شده و ... ولی چون روز کاری بود و می دانستم که تلفنهای دفترت را هم انداختی روی گوشی خیلی بعید می دانستم که سه ساعت در اولین روز که با ماشین دنبال کارهای خودت رفتی یک تماس هم نگیری. این شد که نگران آمدم خانه و منتظر نشستم تا بعد از نیم ساعت در باز شد و از همه جا بی خبر آمدی داخل و من را دیدی و گفتی چطور خانه ام. وقتی داستان را گفتم و تلفنت را چک کردی دیدی که شبکه اش قطع شده بوده اما از اینکه به نظرت اساسا خیلی چیز مهمی نبود و اینکه بعد از سه ساعت یک زنگ خودت بهم نزدی خیلی ناراحت کننده بود. با اینکه عذرخواهی کردی اما متوجه ی داستان و نگرانی من نشدی. خلاصه که تمام عصر با این عصبیتی که از صبح داشتم همراه شد. نه درس و نه ورزش و نه هیچ کار مفید دیگری.

جالب اینکه روز قبل یعنی پنج شنبه بعد از اینکه تو صبح رفتی سر کار و من هم ظهر با بچه های HM قرار داشتیم تا اولین جلسه ی مقدمات کنفرانس را بگذاریم و جلسه ی بسیار خوبی بود- از آنجایی که شب به تو کامل گفتم که چقدر تحت تاثیر جدیت و همه جانبه نگری اعضاء شدم. نکاتی که اساسا به فکر کسی مثل من که از آن سر دنیا و بی تجربه آمده خیلی جالب و آموزنده بود هر چند که دو نکته ی بسیار مهم را هم من متذکر شدم و اتفاقا تمام داستان بابت پیشنهادی که من در آخر دادم و گفتم که بستن و فیکس کردن تمام چارچوب و موضوعات در این جلسه که چند نفری غایب هستند کار دموکراتیکی نیست و باید رای دیگران و سایر اعضاء را هم داشته باشیم و همین نکته باعث شد دو جلسه دیگر تا آخر ماه اضافه کنیم با حضور سایرین. و با اینکه متوجه شدم که حضور در این کمیته در خواست و آرزوی خیلی ها بوده و هست و خیلی دانشجویان مدتهاست که می خواهند در چنین کمیته ای حضور داشته باشند و چقدر برای رزومه ی من ما مهم هست که چنین چیزی را بهش اضافه کنیم و اینکه چقدر اعضای اصلی و استادان سختگیرانه برای این ده حوزه هر کدام یک دانشجو را انتخاب کرده اند و من توسط دیوید که عضو اصلی است و برای فلسفه سیاسی و نظریه انتقادی دعوت شده ام و خلاصه همه و همه باعث خوشحالی است،‌ اما جدی بودن و همیت و جدیت سایر دانشجوها برایم شگفت انگیز بود. ضمن اینکه متوجه شدم سطح زبانم از هر چه بوده نزدیک به نصف تقلیل پیدا کرده ووو- خلاصه کلی داستانهای دیگر روز پنج شنبه که زنگ خطری بود برایم و تصمیم داشتم جمعه را درست شروع کنم. درس و زبان آلمانی و ورزش و آخر شب هم تفریح. همه و همه با توجه به بی توجهی تو و عصبیت بی جای من تبدیل به هیچ شد.

اما آخر شب خوب بود. رفتیم در باران شدیدی که می آمد دنبال لنرد که بعد از سه سال از استرالیا آمدن به اینجا او را می دیدیم. هر چند که آرزو داشتیم دنی هم بود اما تلفی وقتی در رستوارن شهرزاد نشستیم با او هم حرف زدیم و قرار شد خیلی زود به سفر نیویورک و اینجا بیاید. لنرد گفت که دنی یک بودجه ی نجومی از اروپا گرفته تا روی موضوع شکنجه در آسیای جنوب شرقی کار کنه. این دومین بودجه ی میلیونی است که گرفته. اولی را ما انجا بودیم که بابت موضوع حقوق بشر گرفت و لنرد گفت که کارش تمام شده و تمام پروژه را تنظیم کرده و تحویل داده- همانی که بابت معرفی ستایش به او توسط تو ستایش و حالا حسین هم فوق لیسانشان را دارند می گیرند با اسکالرشیپ.

خلاصه شب خوبی بود. لنرد از آریل و ساشا دختر دنی و پسر خودش و چند داستانی که زندگی مشترک هر چهار نفر در آن خانه ی بزرگ جدیدی که دارند گفت و از اینکه این دو چند ماه پیش برای یک هفته استراحت رفته بودند مسافرت که آن دو بچه با دعوت از ۲۰۰ نفر برای پارتی موجب مشکلاتی شدند که نصف شب بهشون از پلیس استرالیا زنگ میزنند و این دو از وسط جنگل در اندونزی بر می گردند و خلاصه ساشا بیمارستان بوده و کلی دزدی از خانه و جواهرات خانوادگی دنی شده بوده و... چندباری لنرد در حین حرف زدن از خودشان و از ما اشک در چشمهایش جمع شد و ما هم از داستانهایمان گفتیم و شب خیلی خوبی بود. در بارانی که می بارید لنرد را تا هتلش رساندیم و راهی خانه شدیم. بهت گفتم حس خوبی بود که توانستیم ما میزبان لنرد و در آینده دنی باشیم که اینقدر بهمون لطف کرده اند. و حالا که ماشین هم داریم واقعا خیلی دوست دارم که مامان و بابات و مامان خودم هم وقتی آمدند را کمی بگردانیم و بهشون حالی بدهیم.

خب! امروز. تو داری چای و میوه را برای پیک نیک آماده می کنی و بعدش هم سر راه من یک قهوه از سن جیمز خواهم گرفت و به امید خدا راهی خواهیم شد. در روزی که برای اولین بار بعد از این سالها دیگر احمدی نژاد نماینده ی غیر/قانونی رسمی/غیر رسمی و ... ایران نیست. هر چند که به آینده ی کوتاه مدت ایران خیلی خوشبین نیستم، اما به هر حال این روز هم روزی است تاریخی.

به امید ساختن روزهای تاریخی نیک در زندگی خودمان و تاثیر گذاری های مثبت در زندگی اطرافیانمان.
به راه خواهیم زد!

هیچ نظری موجود نیست: