۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

Wining every battle, but losing the war


خیلی از دست خودم عصبانی هستم. درس و کار و حتی مطالعه و هیچگونه کار مفیدی نمی کنم و تنها و تنها روزها را به شب می رسانم و برعکس.

جمعه عصر هست و تازه برگشته ام خانه. رفته بودم خانه مازیار و نسیم تا از علی که چند روزی هست برگشته مجلاتی که مامانت زحمت کشیده و فرستاده را بگیرم. این چند روز هوا خیلی گرم بود و داستان ما هم راجع به خرید ماشین بود که به سلامتی همه چیز برای گرفتن یک آکورد مشکی خوب پیش رفته. البته تا امروز که طرف تماس گرفته و بهت گفته چون بدهی بانکی زیاد داریم باید حدود ۳ هزارتا پیش بدهیم. تو نمی دانستی که من درست به اندازه ی همین مبلغ پس انداز کرده ام و بی آنکه بخواهم موضوع را خیلی بالا و پایین کنم بهت گفتم که داریم برای اینکه به طرف بگوییم ماشین را برایمان بگیرد. البته با توجه به خرجهای حاشیه ای از جمله پارکینگ و البته بیمه دستمان حسابی خالی شده. طوری که کلا نمی دانم چگونه پول اجاره ی مامانم را برسانم. از آن طرف هفته ی بعد هم جن از استرالیا برای یک هفته قراره بیاد خانه ی ما و کلی خرج هم آن جا خواهیم داشت.

اما از بیکاری و بی عاری خودم داشتم می گفتم. چه گفتنی! هیچ. عاطل

دیروز غروب هم افتتاحیه ی تیرگان بود و برنامه ی مازیار و یک گروه نمایشی که کار به شدت ضعیفی بود. البته موسیقی هم خیلی چنگی به دل نمیزد اما کار مازیار و اینکه چنین رهبری ارکستری در آن شرایط و مدت کم انجام و تمرین و اجرا شود بی نظیر بود و هر دو خیلی برایش خوشحال شدیم. امروز هم به خودش گفتم که برنده ی واقعی کار تو بودی و البته همه چیز هم به واسطه ی تو شکل گرفته بود. مطمئنم آینده ی درخشانی پیش رویش هست و باید هم همینطور باشد.

امروز هم با آیدین و سحر قرار داریم برای شام جایی بیرون که کمی بشینیم و گپ بزنیم. اتفاقا فردا شب هم فرزاد مهمانی کوچکی به مناسبت عقدش گرفته که من بهت گفتم حال و حوصله ی رفتنش را ندارم. یکشنبه هم تو با بانا و ریک به برنامه ی مشکین قلم خواهید رفت.

اما من که مثل حمار در چال و مغاک بلاهت گیر کرده ام اینجایم و بی آنکه کاری کنم.

مجلات بهانه ی خوبی برای چند روز پیش روست که درسی نخوانم و البته زمان مفید را بکشم. شاید تنها کار مفیدی که کردم دیدن یک فیلم مستند بود که از جمله فیلمهای کاندید در اکثر فستیوالها از جمله اسکار بود به اسم The Gatekeepers. خوشم آمد. گفتگو با ۶ فرمانده ی کل شین بت بود که به شکل بسیار اعجاب آوری منتقد کارهای خود و دولت اسرائیل بودند و خصوصا آخرین جمله ی یکی از فرمانده های سابق عالی بود که گفت ما تمام نبردها را برده ایم اما جنگ را باختیم. در واقع تعریضی بود که به اینکه چگونه تمام جامعه به گونه ای بیمار تبدیل به شین بت شده و آپارتاید همه جا را گرفته. فیلم خوبی بود.

از حرفهای علی درباره ی ایران هم جا خوردم. نه تنها از امپراتوری ماهواره ها و نه فقط بابت گرانی و فحشا و تفاوت های طبقاتی که به هر حال علی خیلی توی باغ این آخری نیست از کلیت شکاف و اضمحلال اخلاقی و فرهنگی. از آنچه که منجلابی به اسم زیستن به هر قیمت انسان را شکل می دهد و به تعقن می کشاند.

اما خودم چطور؟
خودم هم همینگونه در این سوی عالم زندگی نمی کنم. در لحظه و تنها در لحظه.

مادر هم بد نیست. دیشب قبل از خواب از تیرگان که بر می گشتیم زنگ زدم که حالش را بپرسم که مامانم شروع کرد از رفتارهای احمقانه و بچگانه ی خاله ام گفتن و بعد از چند لحظه گفتم اینجا ساعت از ۱۱ شب گذشته و به من چه که تهمورث چه می کند و فلانی چه می گوید و... به فکر زندگی و روزهای خودتان باشید... اما زهی خیال باطل. عصبی خوابیدم و به تو هم بابت اینکه تلفنهای تهران و آمریکا اینگونه زندگی و آرامش ما را بهم میریزند نق زدم.

و اما حالا! کمی ورزش و کمی ورق زدن مجلات و بعد حرفهای بی سر و ته با آیدین و کمی گپ زدن و بعد دوباره تلفن به آمریکا و بعد فردا و درس نخواندن و بعد و بعد و بعد.

خسته شده ام از وضعیت سنگ شده ی خودم که خودم معمار و سازنده اش بوده ام و بس.

شاید در پایان حتی به فرض بردن تمام نبردها این من باشم که جنگ را خواهم باخت.
 

هیچ نظری موجود نیست: