۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

آغاز بازی من و تو، سال سوم ما


قصد داشتم پست امروز را بعد از این یکی دو روز و کلی داستان خیلی مفصلتر بنویسم اما راستش را بخواهی تلفنی که الان با مامانم داشتیم و متوجه شدیم که مادر دیروز از تخت افتاده و دستش شکسته و الان در بیمارستان هست خیلی حالمون را گرفت. در واقع پرده ی آخر داستانهای این ویکند بود که خیلی اعصابمون را خورد کرده بود.

از جمعه شب شروع می کنم که اتفاقا بد نبود و رفتیم خانه ی کیارش برای تولدش و خانه مبارکی. با اینکه تو قبلا برایش هدیه ی خانه ی جدیدش را گرفته بودی اما تصمیم گرفتیم که یک کارت خرید وینرز برایش بگیریم و با کیک تولد و یک گدان گل ارکیده برای آننا رفتیم خانه اش. خانه ی خوبی داره و خصوصا منظره اش خیلی دلنشین و خوبه. شام کوچک و پذیرایی خیلی ابتدایی کرد که بیش از هر چیز نشان از عدم تجربه و عدم شناخت از رسم و رسوم داشت. به هر حال شب بدی نبود و چندتایی عکس با کیک تولد گرفت و گرفتیم از آنجایی که گفت فعلا برای خرید چراغ اضافه پول نداره بهش گفتیم ما چراغ اضافه داریم و بیا و با صندلی میز تحریری که همین الان روش نشسته ام ببر و استفاده کن.

اما شنبه -دیروز- با اینکه قصد داشتیم برای صبحانه جای جدیدی برویم اما در نهایت بعد از اینکه رفتیم به محله ی دوپانت و جایی که باید پیدا می کردیم کلا وجود نداشت دوباره سر از اینسومنیا در آوردیم. صبحانه ای خوردیم و تو پیاده به خانه برگشتی و من هم رفتم کتابخانه. قبلش البته رفته بودیم بی ام وی که وقتی من با ذوق داشتم قفسه ی کتابهای ادبیات انگلیسی و نقد ادبی را نشانت می دادم و می گفتم که من را یاد آن سالهایی می اندازه که در ایران تو این حوزه ها را برای دانشگاه می خواندی و در نمایشگاه کتاب هر سال برایت چند کتابی از این حوزه می گرفتم گفتی که الان بابت حجم کار و فشار آن و اینکه کلا نمیرسی که درس بخوانی احساس گم شدگی از نظر درسی و دنبال کردن علاقه هایت می کنی. خیلی این گفته ات نارحتم کرد چون کاملا می فهمیدم که چه می گویی و کاملا ناراحت این وضعیت تحمیلی هستم. به هر حال بعدش تو پیاده به سمت خانه رفتی و من هم رفتم کتابخانه اما درسی نخواندم.

بعد از اینکه برگشتم خانه و قرار داشتیم که با فرشید و پگاه شب بریم بیرون تا درباره ی ماشین و گزینه هایی که داریم حرف بزنیم متوجه شدم که تو دوباره درد روده و معده گرفته ای و مدتی است که از من مخفی می کنی. در واقع رفتیم که ورزش کنیم که تو بلافاصله آمدی بالا و من هم بعد از چند دقیقه آمدم تا ببینم چطوری که متوجه ی موضوع شدم. خیلی بهم ریختم و آشفته شدم. دوباره آن اعتمادی که با قول خودت بهت کرده بودم که هر چه هست را بی کم و کاست بهم بگویی و حالا که فهمیدم که بابت کار و فشارهای متدد آن دوباره داستان درد روده هایت شروع شده و بهم نگفتی نه تنها بهم ریختم که اعتمادم خدشه دار شده و تا حدی از دست رفته. خلاصه بعد از کلی نق و غر و بد و بیراه به تام و زمین و زمان فرشید و پگاه که طبق معمول با دعوا و لنگ جر دادن رسیده بودند پایین آمدند دنبالمون و رفتیم جایی نزدیک خانه. با اینکه در مجموع بد نبود و خوش گذشت و کمی آرام هم شدم اما کلا از اینکه با حرف زدن با فرشید در هر موردی بلافاصله آدم را پشیمون می کنه جای خودش را داره. اولا هر چی میگی که تجربه اش و ادعایش را داره. از فلسفه و سیاست و هنر گرفته - ضمن اینکه اساسا در این موارد تا حد امکان هیچ حرفی پیش نمی آورم تا کار تو و کار و اقتصاد و ...- به هر حال شب بدی نبود. با اینکه من از شرایط کار تو اول نق و غر هم زدم و بعد کمی راجع به ماشین حرف زدیم اما نمی دانم چطور شد که دوباره آن دو- البته فرشید در واقع- شروع کردند بهم پریدن.

به هر حال این از دیشب اما امروز با اینکه من شب را با نارحتی و نگرانی شدید برای تو خوابیدم روز خوبی شروع کردیم. بعد از اینکه کلی در تخت خواب صبح با هم گپ زدیم و حرف و بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و قرار شد که به یک مناسبت ویژه ای که داریم برویم و یکی یک سی دی موسیقی برای خودمان از یورک ویل بگیریم.

و اما چه مناسبتی! امروز به سلامتی سومین سال ورودمان به کاناداست. دقیقا سه سال پیش در تاریخ ۱۴ ژوییه بعد از آن داستان  مصیبت بار و اذیت کننده در فرودگاه دبی راهی کانادا شدیم. از لحظه ی ورود و محبت های - تا حدی زور چپان- مهناز و نادر گرفته، از رفتن به خانه موشی- خانه ای که موش در گوشه ی آشپزخانه اش داشت، از گشتن دنبال خانه تا پیدا کردن این ساختمان و آن واحد قبلی بابت آشنایی طرف با نوشته های من، از دانشگاه تورنتو تا گم شدن مدارک من در دانشگاه یورک، از گرفتن سومین فوق لیسانس تو تا کارهای درسی من، از دنبال کار گشتن تو تا عوض کردن چند کار و پیدا کردن این یکی، از گرفتن فوق من تا گرفتن بمباردیر، از آشنایی با ریک و بانا تا دوستان و استادان جدید،‌ از برنامه های تازه تا دنبال کردن برنامه های گذشته، از رفتن به آمریکا تا اروپا، از داستان و برنامه ریزی برای خانه و ماشین تا کار و درس و آینده و ... همه و همه تنها و تنها با عشق و امید به آینده شکل گرفته و خواهد گرفت. همه و همه و بسیار بیش از اینها تنها و تنها با کمک و در سایه ی ایمان و عشق ما بهم و به زندگی زیبامون صورت خواهد پذیرفت.

به سلامتی روزهای به مراتب روشن و درخشانتر در زندگی طولانی و بلند و با سعادتمان که به لطف خدا مستحق و دارنده اش خواهیم بود.

با سلام به روزها و لحظه های بسیار پر سعادت و یگانه و زیبای پیش روی ما. به سلامتی دوباره گام پر قدرت و دل پر امید را به راه درخشان پیش رو خواهیم داد و خواهیم رفت به سمت افق های طلایی رو به رو. سعادت، سلامت، آرامش و انسانیت، تحصیل فضایل و لذت از داشته ها، این است رمز عشق ما.

مبارک مان باد آغاز دوره ی جدید و روزهای تازه ی سال های پیش رو. اگر گفته اند که تا سه نشود بازی آغاز نخواهد شد، بازی من و تو آغاز شده و مبارکمان باد.

هیچ نظری موجود نیست: