۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

خواب عجیب


خب معلوم بود که با توجه به بیماری تو نتوانیم خیلی در این لانگ ویکند کار بخصوصی کنیم و تنها آرزوی من این بود که تا این لحظه که دوشنبه شب هست تو بهتر شده باشی. خدا را شکر بهتری اما همچنان سرفه های زیادی داری. به هر حال این سه روز تعطیلی بزرگترین فایده اش استراحت کردن تو بود که به سلامتی از فردا دوباره کار و درس را باید شروع کنی.

اما من و درس و آلمانی خواندن و تصحیح برگه های دانشجویانم کاملا دست نخورده باقی ماند. خیلی ناامید کننده شده ام. بدترین تکه ی داستان اینه که باید تا آخر ماه مقاله ی لویناس را تحویل اشر دهم که هنوز حتی یک سطر هم برایش نخوانده ام چه برسد به نوشتن. با مگان هم که حرف زدم گفت حداقل باید یک هفته بهش برای تصحیح متن وقت بدم و خلاصه اوضاع خیلی بهم ریخته هست. عملا کمتر از ده روز برای خواندن وقت دارم و کمتر از ۵ روز برای نوشتن. آلمانی هم که هیچ.

شنبه کاملا به استراحت و مریضی تو و تنبلی من گذشت. یکشنبه بطور خیلی کمی بهتر شده بودی و شب هم مهمان خانه ی مرجان بودیم که تا برگشتیم و ما را رساند ساعت ۲ بامداد بود. تو که کلا بی حال بودی اما به هر حال مهمانی رفتن و البته در حضور غریبه کمی هم بیشتر انرژی از تو گرفت. شام از بیرون گرفته بود اما آن زوجی که آمده بودند و نسبتا هم پا به سن گذاشته بودند خیلی خیلی مرخص بودند. آدمهای بدی نبودند اما کلا از هر حوزه ای به در بودند. در ضمن حرفهایشان هم معلوم شد آقا دفتر جور کردن پناهندگی داره که یا به شکل تغییر دین و یا همجنس گرایی کار ملت را راه میندازه- جالب اینکه اصرار داشت که برای مورد بابای تو هم این خیلی کیس خوبیه. خانم هم در لابلای حرفهایش معلوم شد که دخترش دوست دختر پسر خاوری- مدیرعامل بانک ملی و یکی از چند اختلاس چی ۳ میلیارد دلاری- در اینجا بوده. به هر حال شبی بود.

امروز هم با اینکه حالت کمی بهتر شده بود اما چون دیدم که هوا آفتابی و البته سرد هست بهت اصرار کردم که برویم بیرون و کمی راه بریم و با اینکه فکر می کردیم بابت تکنس گوینگ همه جا بسته باشه اما اکثرا باز بودند و با خوردن یک چای و شیرینی و کمی پیاده روی برگشتیم خانه. تمام روزمان به کارهای خانه تکانی و کمی هم کارهای شخصی گذشت.

اما نکته ای که تو امروز برایم به عنوان خوابی که دیشب دیده بودی و تعریف کردی شاید تکان دهنده ترین داستانی بود که در این چند وقت اخیر شنیده بودم. امیدوارم که خیر باشه. خواب دیده بودی که ما در جایی در جاده هستیم و در حال رد شدن از روی پلی که رودخانه ی بسیار زیبا و آب خوشرنگی در زیر در حال عبور هست و جهانگیر هم روی پل در حال دوچرخه سواری که ناگهان از روی پل به رود پرتاب می شود. ما از ماشین پیاده می شویم تا ببینیم کجاست و کمکش کنیم که هیچ اثری ازش پیدا نمی کنیم اما رود که همچنان زیبا و چشم نواز هست با کمی تلاطم شروع به طغیان می کند و دایم با موجهایی که به اطرافش پرتاب می کند صدها جسد لخت دختر و پسر جوان که مرده اند را به اطراف پرت می کند. صدای روی هم افتادن این اجساد که مانند ضربه های بی وقفه هست ما را بیش از پیش وحشت زده می کند. هر چه رود را دنبال می کنیم که ببینیم از جهانگیر چه نشانی می توان یافت تنها وتنها جسد های بیشتر و بیشتر که آب به بیرون پرتاب می کند دیده میشود. جالب اینکه آب همچنان خوشرنگ و رود هنوز در ظاهر زیباست. خلاصه بی آنکه جهانگیر را بیابیم وحشت زده و تو گریان به پیر مردی می رسیم در پایین رود که به ما می گوید او در همان جایی که به آب افتاده از بین رفته است. دنبال کردن رود ما را به دریا می رساند که موجهایش برعکس می روند و دهشت ما را بیشتر می کنند. هر از گاهی اما موجی بزرگ به سمت ما می آید و ما را خیس می کند و وحشتمان را دو چندان.

وقتی خوابت را برایم گفتی حس خیلی عجیبی داشتم. یادم به خوابهای مامانم افتاد که بعدها تعابیر خاصی پیدا کرد. خصوصا آن خوابی که یک سال قبل از بمباران تهران دید و یا خواب خوبی که بعد از فوت پدرم دیده بود. به تو گفتم آب و گریه و ... می تواند به سمبلهای خوب تعبیر شود اما هر دو می دانیم که این داستان چیزی در خود داشت که به زبان نمی آید اما می تواند هرسناک باشد. برای تمام جوانان و خصوصا جهانگیر آرزوی سلامت می کنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: