۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بحث بی مورد و درسی که باید بگیرم


سه شنبه سحر هست و هوا حسابی سرد و تاریک. من اول به هوای آلمانی خواندن بیدار شدم اما بعید می دانم امروز برسم آلمانی بخوانم. هنوز برگه های بچه ها مانده و فردا هم پرزنتیشن مقالات بنیامین و آدورنو با من هست و باید خمدم را برای آنها آماده کنم. حال تو هنوز خوب نشده و الان بیش از دو هفته شده که داری سرفه می کنی. دیشب مرجان بهت گفت که امروز حتما برو دکتر چون احتمال زیاد نیاز به آنتی بیوتیک داری. خلاصه که داستان دقیقا شد مثل سال اولی که ما رفته بودیم استرالیا و من یک ماه دایم سرفه می کردم و هیچ کس هم آنتی بیوتیک تجویز نمی کرد تا بلاخره یک شب که مامانت هم از شدت ناراحتی برای من گریه اش گرفته بود من و تو رفتیم بیمارستان نزدیک خانه و یک دکتر چینی بعد از اینکه بهش گفتیم در ایران مقل نقل و نبات ما را به آنتی بیوتیک می بستند برایم نسخه نوشت و خوب شدم.

هنوز استارت لویناس را نزده ام. تمام ویکند که به اتلاف وقت گذشت و مثل روزهای دیگه از دست رفت. شنبه شب که پگاه و فرشید آمدند و علیرغم اینکه بارها به خودم گفته بودم یادم باشه که بحث نکنم بالخره هم بابت مزخرفی که فرشید گفت وارد بحث شدیم و اتفاقا خودم بیش از همه از اینکه چقدر راحت آنهم با آدمی که به قول معروف اطلاعاتش یا در حد تاریخ فردی است و یا نهایتا برنامه های ماهواره ای لس آنجلسی بحث می کنم و سعی هم دارم بهش چیزی یاد بدم و اون هم به قول تو مثل ۹۰درصد ایرانی ها تنها بحث می کنه بخاطر بحث کردن و نه یاددادن و یادگرفتن و به نتیجه رسیدن و ... خلاصه خیلی از خودم شاکی هستم. داستان از این قرار شد که گفت محمد هم مثل خامنه ای، یک روز میرسه که خامنه ای هم مثل محمد بشه. البته در اینکه این امکان چقدر ممکنه و یا اینکه برای محمد تقدسی به معنای معمول قایل نیستم بحثی نداشتیم. اما اینکه اعراب بابت زن به ایران حمله کردند و اینکه شیعه از ۴۰۰ سال پیش کلا ساخته شده و اینکه فرقی بین جهانگشایی مغولها و مسلمانها نبوده و اینکه هیچکس در دنیا مسیحی نیست چون دینشان نقد شده و ... و وقتی تمام این پیش فرضها را در بحث نقد می کردم و دایم فرشید موضعش را عوض می کرد و چیز کاملا جدید و بی ربطی می گفت اعصاب خورد کن بود. اما تمام روز یکشنبه به کار خودم و این روحیه ام فکر می کردم و به خودم لعن. بابا طرف نه می داند و نه می خواهد بداند و نه اساسا چیزی که تو بگویی را قبول می کند و نه تو علامه هستی و نه اون دنبال علامه هست. هر چه می گویی چنین نیست که یک ایده ی بی پایه و به قول تو بیس لس بتواند به همین راحتی قرنها حکومت کند و اگر اینگونه فکر می کنی نمونه ی دیگری بده و هر چه سعی می کنی به طرف بفهمانی دلیل بزرگی و اهمیت کار محمد- بی آنکه اساسا به داستانهای دینی باور داشته باشم- این است که محمد حقیقتی را ساخت و در طول زمان ساخته شد که مردم با ان زندگی می کنند و اینکه محمد قصه ای گفت که هنوز شنونده دارد و قصه ی چنگیز و امثالهم نه و ... خلاصه نرود میخ آهنی در سنگ. بدتر از همه اینکه داری با کسی بحث می کنی که اطلاعات تاریخی و علمی ندارد و تو هم داری سعی می کنی بهش یاد بدی. خلاصه که خاک بر سرم.

این از ویکند. بد نبود به هیچ وجه اما این درس را در خود داشت- اگر که آدم شوم و یاد بگیرم- و باید خیلی بیشتر دقت کنم. اتفاقا برای صبحانه با اینکه هوا خنک و ابری بود اما رفتی رستوارن *پتی دوژنور* که خیلی هم خوب بود و برگشتنی اول رفتیم من تلفنم را که به اصرار امیرحسین آپدیت کرده بودم و کمی بهم ریخته بود درست کردیم و بعد هم در فروشگاه *هوم سنس* قدمی زدیم و صندلی هایش را دیدیم که احتمالا باید برای خانه ی جدید بجای میز که دیگر جایش را نداریم بگیریم و تا برگشتیم خانه بعد از ظهر شده بود. جز ورزش کردن در این دو روز کار دیگه ای نکرده ام. دیروز البته تقریبا تمام روز را به تصحیح برگه های دانشجویانم گذشت و هنوز ۱۵ برگه ی دیگه مانده که بعید می دانم امروز برسم تمامشان کنم.

تو هم که دیروز را رفتی سر کار و با جهانگیر و بعد هم تهران حرف زده بود و تمام روز را هم که سرفه  می کنی. امروز هم عصر دکتر خواهی رفت و من هم گوته نمی روم تا به کارهای فردا برسم. به اصرار مادر برای خاله آذر ایمیلی زدم و اتفاقا کتاب تاریخ بیهقی را برایش ایمیل کردم که جوابی نداد. واقعا که جای تاسف هست. به هرحال آدمها عقل و فهمشان را جایی به دیگران نشان می دهند که از حوزه ی تصنعی تعارفات گذشته و عریان شده.

دیشب قبل از خواب با مامان و امیرحسین اسکایپ کردیم و امیر کامپیوتر و تلویزیون و به قول خودش آفیسش را نشان ما داد. امیدواریم که این دو برادر کمی همت کنند و زندگی خودشان را جدی بگیرند و به فکر روزهای سخت آینده باشند.
    

هیچ نظری موجود نیست: