۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

Go ahead


دوشنبه صبح هست. ساعت ده و نیم شده و ما تازه از تمیز کردن خانه فارغ شده ایم. البته امروز تعطیل رسمی است- روز کارگر- و به همین دلیل کار تمیز کردن از دیروز به امروز موکول شد.

روحیه ام با توجه به حرفهایی که دیشب در تختخواب با هم زدیم نزدیک به دو ساعت و تا نصف شب به درازا کشید خیلی خوب است. دیشب در تخت با حرفهای من به این نتیجه رسیدیم که مشکل اصلی بعد از خودمان وضع و شرایطمان هم هست. مثلا من گفتم که سال پیش ما هنوز نرسیده و خسته از چندین سال انتظار و بعد از رسیدن از کارهای اولیه و خانه گرفتن و وسایل خریدن و بی پولی کشیدن و گم شدن مدارک دانشگاهی من و ... و... چشم به هم نزده برای بیش از یک ماه که درست تنها زمان استراحتمان تا شروع ترم و دوره ی جدید بود مهمانداری کردیم. در طول ترم هر چند کوتاه ولی چشم به هم زدیم و نیک و تئو را برای یک هفته داشتیم.

بعد از ترم هنوز مقالاتمان را ننوشته - که من هنوز هم ننوشته ام- بلافاصله مامان و بابات آمدند. حالا هم قرار است آخر ماه درست در اول کار ترم و تدریس و تحصیل الا برای دو هفته و درست در زمان یک هفته ی تعطیل ترمیک بیاد. آخر ترم هم که دو هفته تعطیلیم و حتما یک عالمه برگه برای تصحیح داریم و مقلات خودمان هم مانده قراره بریم دیدن مادر و بقیه. رفتنش خوبه اما به شرط اینکه از رفتنت نرفته پشیمان نباشی. از داستانهای خانوداگی و البته مضیقه ی مالی و ... .

آخر سال تحصیلی هم که احتمالا بعد از جابجایی خانه تو یک سفر میری ایران. خلاصه که هیچ وقت و زمانی را برای خودمان دوتا نمی دهیم و همین یکی از دلایل بی تابی و فرسودگی من و ما شده.

تو هم حرفهای خوبی زدی. ضمن اینکه به این نتیجه رسیدیم - و البته برای هر دومون واضح بود- که اصل مشکل از بی برنامگی و غیر آکادمیک بودن خودمان هست اما من اصرار داشتم که باید عوامل فکر ناشده ی دیگر را هم پیدا کنیم و تنها به تک عاملی بودن کار توجه نکنیم.

تو حرف مهمی زدی مبنی بر اینکه بی خود خودمان را با تیتر دانشجو بودن فریب داده ایم و نه واقعا کار می کنیم و درس می خوانیم و نه از دیگر مزایای این نوع زندگی استفاده می کنیم و نه با سختی های زندگی دانشجویی می خواهیم که مواجه شویم. خلاصه که گفتی داری از زندگی و نحوه ی بی نظمی و بی برنامگی مون خسته و دلزده میشی.

در بین حرفها به یک نتیجه ی مهم رسیدیم که اتفاقا به نظر من خیلی دست آورد بزرگی در بین حرفهایی که زدیم بود و با اینکه تا ساعت نزدیک به 2 بامداد بیدارمون نگه داشت ارزشش را بی شک داشت. حرف از این شد که ما مرز کار که درس خواندن و از این ترم درس دادن دوباره هست را با مرز داشتن یک پدیده ی سرگرم کننده و شخصی و روحیه ساز گم کرده ایم و به همین دلیل کارمون با "هابی هامون" یکی شده و به همین دلیل نه کارمون کاره و نه سرگرمی داریم.

قرار شد که من هم فکر کنم و برای خودم "Hobby" پیدا کنم. مشغولیات تو که معلومه: نقاشی و پیانو. حالا به هر کدام که رسیدی باید بری و دنبالش کنی و احتمالا نقاشی بهتر و شدنی تر باشه. من هم باید فکری به حال خودم کنم. به قول تو رمان خواندن و اینترنت و حتی آلمانی خواندن نیست. باید چیزی باشه که خلایی را پر کنه و بتونه بهم انرژی کار کردن درست را بده.

ضمن اینکه قرار شد تا حد امکان - تا حد امکان چون برای من و تو نشدنی است کنترل کاملش- شرایط خانواده هامون را کنترل و تحمل کنیم.

خلاصه که با اینکه کمتر از چند ساعت پیش از زدن این حرفها گذشته و بعد از آن روز افتضاح. اما از شروع تازه ی امروز و از این شروع تازه خیلی خرسند و امیدوارم.

خلاصه که 5 سپتامبر هست و من برخلاف تمام فکرها و برنامه هام از همه چیز و همه کار عقبم اما اگر شروعی درست و آغازی اصیل داشته باشم خیلی مهم نیست. مهم حرکت کردن است.

به قول برشت
It's all right to hesitate if you then go ahead

حرکت می کنم و می کنیم با امید و آرامش. به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: