۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

روزهای خوش

اینقدر این چند روز گذشته سرم بابت کارهای دانشگاه شلوغ بود که نرسیدم به اینجا سری بزنم. اما اگر کوتاه بخواهم این چند روز را مرور کنم باید از چهارشنبه بگم که تو رفتی دانشگاه برای کلاس دموکراسی و بعد از دیدن و حرف زدن با گمل به توصیه ی او تصمیم گرفتی که این کلاس را نگه داری اما کلاس تاریخ فمینیسم را حذف کنی.


من هم تقریبا تمام روز را هگل خواندم که خیلی هم سخت میره جلو. جالبه که این بار دوم هست که دارم این بخشها را از پدیدارشناسی می خوانم اما انگار نه انگار و خلاصه هگل هست دیگه.


پنج شنبه صبح بعد از اینکه کارهام را کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه میشدم بهم گفتی که از طریق گمل یکی از پرفسورهای گروه اقتصاد که داره روی این حوزه و رابطه اش با سیاست گذاری عمومی کار می کنه از تو خواست که برایش رزومه ات را بفرستی تا اگر شرایط مناسب بود برای گرفتن RA باهاش کار کنی. من رفتم دانشگاه و تو هم عصر آمدی برای مصاحبه با خانم پروفسور.


خلاصه که مگه میشه کسی تو و خصوصیات اخلاقی و روحی ات را نپسنده. من طبق برنامه ی هفتگی که باید در هفته یک ساعت مقرر را را در دفتر گروه برای دانشجویانم بگذارم نشسته بودم که تو رسیدی دانشگاه و با هم تا ساختمان "مک لاگن" که محل قرار تو بود رفتیم و از آنجا من به جلسه ی بچه های گروه خودمان رفتم تا تو هم بعد از این مصاحبه بیایی آنجا.


یک ساعتی بعد از شروع جلسه گروه خودمان بود که تو هم با دست پر آمدی و بعد از اینکه تا ساعت 8 شب در دانشگاه و در جلسه ی گروه بودیم همگی آمدیم سوار اتوبوس شدیم تا به ایستگاه قطار بیاییم و هر کسی بره خانه.


من و تو هم به پیشنهاد تو که می خواستی از جزییات کاری که گرفته ای و حالا به عنوان دستیار پژوهش هم در دانشگاه کار خواهی کرد- در کنار درس دادن و درس خواندن- تعریف کنی، رفتیم "جک استور" و شامی خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم.


خلاصه که کار جدیدت در هفته باید نزدیک به 10 ساعت باشد و این اولین مرحله ی کار پژوهش خواهد بود درباره ی سیستم بانکی و عدالت اجتماعی. هم خودت خیلی راضی به نظر میای و هم کار به نظر جذابه. خلاصه که این پنج شنبه ی ما بود و مهمتر از هر چیز صحبتی که با هم کردیم و آرامشی که من بعد از حداقل یک سال و در واقع سالها در حوزه ی درس و دانشگاه در تو یافته ام.


بر خلاف سال قبل که از فشار احمقانه ی دانشگاه و درسها هم عصبی شده بودی و هم خسته امسال تلافی اش به امید خدا در خواهد آمد. خودت که خیلی از گروه و دانشگاه یورک راضی و خوشحالی و امیدوارم که همه چیز هم به همین خوبی و منوال پیش بره برای تو و من.


جمعه بعد از ظهر روز توتوریال من و درس دادنم بود. صبح کمی به کارهای جلسه ی اول گذشت. پیش از ظهر قبل از اینکه برمسمت دانشگاه تو گفتی که باید کت اسپورتی که سه شنبه گرفته بودیم را بپوشم. خلاصه که خیلی با تیپ متفاوتی رفتم و البته با اینکه زودتر از معمول هم خانه را ترک کردم اما چون قطار وسط راه ایستاد کمی دیر رسیدم.


برداشتم خیلی از بچه ها و جلسه ی اول آنچنانی نبود. البته خیلی هم نمیشه از اولش انتظار داشت چون به هر حال اکثر بچه ها سال اولی هستند و منتظر تجربه ی فضای دانشگاه.


بعد از کلاس طبق قراری قبلی مون که قصد داشتیم بریم جشنواره ی تورنتو را برای خودمان در روزهای آخر جشنواره افتتاح کنیم و به قول تو کلید زندگی فرهنگی جدیدمون را در این کشور بزنیم آمدم خیابان کینگ محل جشنواره. تو که از قبل بلیط ها را گرفته بودی منتظرم بودی و خلاصه با اینکه خیلی خیلی خسته بودم و جامون هم خوب نبود و فیلم "خورش مرغ و آلو" هم خیلی فیلم خاصی نبود سعی کردم به خصوص به تو خوش بگذره.


بعد از فیلم در یکی از رستورانهای همان حوالی نشستیم نه برای شام که خیلی گرسنه نبودیم و هر دو نفر هم بیش از نصف غذامون ماند اما برای موسیقی جاز زنده اش که گروهی بودند از محل سرچشمه ی این موسیقی "نیو اورلان". خیلی خوش گذشت. با اینکه اولش سر درد داشتم اما با تمام خستگی تنها و تنها بخاطر آرامش و خوشحالی که در تو حس می کردم بلافاصله سر حال شدم و خلاصه تا 10 شب سر میزمون درست در کنار گروه نشستیم و به قول تو موسیقی زنده را دورنی کردیم.


خلاصه که شب خیلی خوب و به قول تو یکی از بهترین شبهای این سال شد. امروز هم با اینکه تصمیم داشتم درس بخوانم اما از شدت خستگی توان درس خواندن که هیچ توان هیچ کار دیگه ای را هم نداشتم. این شد که تو که بعد از صبحانه قصد داشتی بری بازار عرضه ی مستقیم میوه و سبزیجات مرکز شهر را کشف کنی گفتم من هم به ایتون سنتر میام که کیفم را که فقلش مسئله پیدا کرده عوض کنم. خلاصه که کیف را با یک نوع دیگه که سبکتر بود عوض کردیم و از یکی از بوتیک ها هم برای تو لباس بسیار زیبایی گرفتیم.


بعدش تو رفتی دنبال کار بازارچه و من هم کمی در کافه نشستم و کمی با لپ تابم ور رفتم و بعد از تو رسیدم خانه. البته دوباره رفتم بیرون و تا BMV رفتم و چندتایی کتاب گرفتم و در راه با مامانم حرف زدم که گفت سوئیت کوچکی را برای ماه بعد اجاره خواهد کرد و کارهایش را کرده.


بعد از اینکه رسیدم خانه تو هم با مامان و مادر حرف زدی و الان هم داری با الا که قراره دو هفته ی دیگه بیاد اسکایپ می کنی تا بهش درباره ی لباس و هوا اطلاعات بدی.


مهمترین اتفاق و نکته ی این روزها روحیه گرفتن تو و به واسطه ی تو من هست. با اینکه همانطور که امروز هم بهت گفتم تا حالا اینقدر تحت فشار کارهای عقب افتاده ی درسی ام هرگز نبوده ام اما تنها بخاطر اینکه روحیه تو خدا را شکر خوبه من هم خیلی آرام و خوشحالم.


خدا را شکر کارها را باید انجام داد اما مهمتر از هر چیزی از دست ندادن نفس زندگی است و به نظر میاد که من و تو داریم دوباره به روزهای سازنده و با آرامش و زیبامون بیش از پیش نزدیک میشیم. البته واقعا هرگز از دستش نداده بودیم و امیدوارم از دست هم ندهیم. اما به هر حال با فشارهای بسیار کمتر از این خیلی آسیب پذیر شده بودیم. اما به نظر میرسه آن دوران در حال تمام شدنه. به امید خدا.



هیچ نظری موجود نیست: