درسی نخواندم. ورزش نکردم. آلمانی نخواندم. پادگست گوش نکردم. خلاصه خیلی کار مفیدی انجام ندادم. اما تو، تو آخرین مقاله ی دوره ی فوق دانشگاه تورنتو را نوشتی و فرستادی برای مگان تا بعد از باز خوانی فردا برایت بفرسته و به سلامتی از شر این یک سال سخت و پر فشار راحت بشی.
به همین دلیل با اینکه سر درد داشتی و خسته بودی به اصرار من و البته با خواست خودت رفتیم بیرون تا جشنی بگیریم. رفتیم به انتخاب تو رستوارن انار که تعطیل بود و به همین دلیل سر از بغل دستی اش در آوردیم که شهرزاد بود.
شب خوبی شد. تو گفتی که خیلی فضا و محیط آنجا به دلت چسبیده و آرام و دلخوشت کرده. من هم که از بس خوردم دل درد گرفتم. خلاصه که به سلامتی اول سپتامبر را با تلاش و زحمت تو به یک روز خاص و "یونیک" تبدیل کردیم. به سلامتی این فوق لیسانس را هم تمام کردی و از هفته ی آینده با خوشی و پر اراده و عزم دوره ی دکتری را شروع خواهی کرد.
آفرین به همت و تلاش و کوشش و استقامتت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر