۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

دو برابر تلاش



با اینکه حتما باید درس می خواندم و تصمیم گرفته بودم که مقاله ی درس ویلسون را شروع کنم و تا سه شنبه تمام اما کلا امروز را به استراحت و پیاده روی و البته چند ساعتی هم تلفن حرف زدن با مامانم و عمو علا و امیرحسین گذراندم.


صبح بعد از تمیز کردن خانه رفتیم تا قهوه ای در "کرما" برای صبحانه بخوریم که البته تا برگشتیم خانه ساعت شده بود 2. کمی صحبتهای خوب و انرژی بخش با هم کردیم که بیشتر از هر چیزی پیرامون نمرات تو بود که ظرف یکی دو روز گذشته از درسهای سیمون برای هابرماس و درس پرفسور کینگستون برای روسو گرفته بودی. بهت گفتم که به نظر من با توجه به شرایطی که داشتیم و اساسا غریبه بودن تو با این مباحث واقعا نتیجه ی عالی و درخوری گرفتی. از این دو درس -A گرفته ای که در کنار سه تا نمره ی مشابه در درسهای تئوریک و در طی یک سال که تنها چند هفته قبلش مهاجرت کرده بودیم و با مشکلات مالی و حالی زیادی مواجه بودیم به نظرم عالی بوده.


تو خیلی از نتیجه ی کارت راضی نیستی اما بهت گفتم که اشتباه است اگر خودت را با امثال گرتا و کودی مقایسه کنی که نه تنها زبان و فرهنگشان همینه و نه تنها لیسانسشان هم همین بوده که اساسا جهان ما با انها متفاوت شکل گرفته. 


خلاصه بعد از کمی خرید از بلور مارکت به خانه برگشتیم. سر نهار مستند بی بی سی را درباره ی خامنه ای دیدیم که برای مخاطب خارجی احتمالا جذابتر و مفیدتر بود اما نفس ساخته شدن این مستند در این اوضاع و احوال برای من جالب و به نظرم نشان از اتفاقات نزدیک روزها و ماههای آینده داره.


بعد از نهار تو کمی خسته بودی و خواستی که استراحت کنی و من هم گفتم میرم تا BMV و با اینکه دیروز نزدیک به 40 دلار خرید کرده ام اما کمی قدم میزنم و با مامانم دوباره حرف میزنم و پیشنهاد تو که قانع کننده بود را بهش میگم. تو گفتی که بیا هرطور شده ماه آینده هم دوباره هزار دلار دیگه برای مامان بفرستیم - بجای 500 دلار ماهانه- تا بتونه با دست بازتری خرید کنه.


من فدای تو بشم که اینقدر عزیز و اینقدر مهربانی. می دانم که تنها به این دلیل کار گرفتی و با اینکه به روی خودت نمیاری اما خواستی  که به مامانم کمک بیشتر و بهتری کنیم. خلاصه که تو دختر و عروس نمونه ای هستی که من این گوهر وجودی را از همان روزهای اول تشخیص داده بودم.


با عمو هم حرف زدم که گفت دوست داره بیاد سری بهمون بزنه و قرار شد با هم تنظیم کنیم که چه زمانی برای ما بهتره. گفت طرف این یکی دو ماه چندباری تا نیویورک رفته و گفته که اینبار بیاد و سری به ما بزنه.


با امیرحسین هم که حرف خاصی علیرغم یک ساعت حرف نزدیم. باز هم حرفهای بی ربط و پشت سر این و اون حرف زدن برایش مهمترین کار هست. کار که پیدا نکرده هیچ اساسا دنبالش هم نیست. واقعا تاسف آور و نگران کننده است. واقعا نمیدانم چه در سرش میگذره و راجع به آینده اش چطور فکر می کنه.


با خرید نزدیک به 100 دلار کتاب به خانه رسیدم. جالبه که خودم هم به همان اندازه بی فکر و بی توجه ام. هر چند که کتابهای خوبی خریدم اما واقعا الان وقت این کارها نیست و توانش هم نداریم. بگذریم این هم نقطه ی ضعف منه. البته یکی از بزرگترینهایش نه تنها این.


الان نزدیک 10 شب هست. برنامه ی جدیدی ریخته ام و امیدوارم بتونم بهش متعهد بمانم و کارهایم را سر وقت انجام دهم. فردا روز لکچرهای استادان درسهایی هست که من و تو توتوریش را می کنیم. البته تو که کلاس تدریست هم به سلامتی از فردا شروع میشه.


خلاصه که ظهر میریم دانشگاه. تو تا ساعت شش و نیم دانشگاهی و من تا چهار و نیم. اما من از 6 تا هشت و نیم اولین جلسه ی کلاس آلمانی را تجربه خواهم کرد به سلامتی. امیدوارم به سرنوشت کلاس فرانسه ام منتهی نشه. البته نمی خواهم هم بشه.


از فردا باید دو برابر تلاش کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: