۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

کباب نوذر



دوشنبه صبح هست. من تازه از خواب بیدار شده ام و تو هم گفتی چند دقیقه ای در تختخواب می مانی و بعدش بلند میشی. دیشب تا صبح حال تهوع و دل درد داشتی از شام نسبتا سنگینی که شب قبل خوردی.


دیروز تمام روز را ماندیم خانه. بعد از تمیز کاری یکشنبه ها من نشستم پای مقاله ی درس ویلسون و بلاخره یکی از سه مقاله ای را که باید در طول تابستان تمام می کردم و می فرستادم تمام کردم. طولانی شد اما به نظرم بد از کار در نیامد. شنبه و یکشنبه ی من بیشتر از هر چیزی حول این محور چرخید. البته هر دو شب برنامه ی خودمان را هم داشتیم.




خلاصه که ساعت 6 طبق قرار قبل رفتیم تا ایستگاه "یورک میلز" و از آنجا نادر و مهناز با آریا آمدند دنیالمون و رفتیم کبابخانه ی نوذر که از یک سال قبل تا حالا قرار بوده یکبار من تو را آنجا ببرم که همه می گویند بهترین کباب کوبیده در تورنتو را دارد. من که خیلی اهل کباب نیستم اما تو با اینکه اساسا آدم پرخور و اهل هوس فلان غذا نیستی خیلی دوست داشتی این کبابی را امتحان کنی. از آنجایی که برای رفتنش باید ماشین داشت این کار تا دیروز عملی نشده بود.


خلاصه برای همگی کباب گرفتیم و رفتیم در پارکی که آنها همیشه می روند و از شب اول که ما را از فرودگاه آوردند در راه گفتند که سیزده بدر تمام ایرانی ها اینجا جمع میشوند. اما هم تاریک شده بود و هم آریا دایم نق میزد و مهناز گفت از تاریکی می ترسه. خلاصه که کباب خوردیم و برای چای رفتیم خانه ی آنها. 


کبابش که به نظر من تعریفی نبود. اما شماها دوست داشتید و بخصوص تو تمام غذایت را خوردی و همین هم باعث ناراحتی معده ات شده. قبل از رفتن به "راکنونی" که تمام مدت دور میز ما می چرخید یک کیک یزدی که مهناز درست کرده بود را دادم که تا تهش خورد و دایم نگاه می کرد که باز هم داریم یا نه.


خلاصه که تا از خانه ی آنها پاشدیم و ره ایستگاه قطار رسیدیم شده بود 10 اما برای اولین بار قطار در مسیر از کار افتاد و بعد از نیم ساعت معطلی دوباره برگشت به ایستگاه قبل و رفتیم بیرون تا اتوبوس بیاد و تا آمد و باز به ایستگاه دیگری رسیدیم و بعدش به خانه ساعت نزدیک 12 شده بود.


همانطور که گفتم هم تمام دیشب را بد خوابیده ای. خیلی نگران سلامتی و وضعیت معده ات هستم. اصلا خوب نیستی و امیدوارم فردا که پیش دکتر میری تا مشاوره اولیه را برای آندوسکوپی بگیری راهنمایی خوبی بشی.


اما شنبه. من کتابخانه رفتم برای درس و تو تمام روز را ماندی خانه و شام درست کردی و تدارک مهمانی شب را که کریس با مایانا و کلی با گوری می آمدند دیدی. تا من رسیدم خانه عصر بود و تو تمام کارهایت را انجام داده بودی. بچه ها هم سر وقت آمدند و تا رفتند ساعت 12 شده بود. چند ساعتی دور هم گفتیم و خندیدیم و البته از آنجایی که تنها فرد خارج از SPT گوری بود راجع به دانشگاه هم کم حرف نزدیم.


یکی از مسایل جالبی که شنیدم این بود که در سطح ما مثل لیسانس نمره نمیدهند و ممکنه که مثلا همه نمره ی A بگیرند. و البته حرف از این شد که +A کسی نمیگیره البته جز کریس که از اشر یکی گرفته. و همانطور که من از قبل هم بهت گفته بودم کریس واقعا کارش درسته. جالب اینه که او دایما راجع به من این را میگه و من نه تنها دلیلش را پیدا نمی کنم که برایش زحمتی هم نمی کشم. مثل حرفی که گمل در هفته ی پیش به تو زده بود و گفته بود فلانی باهوش و کمی کار کنه خیلی پیشرفت می کنه. خلاصه که موضوع این نبود موضوع اینه که چطور دیگران چیزی را می بینند و تو نه تنها نمی بینی و نمی فهمی چطور که برای تاییدش هم هیچ زحمتی به خودت نمیدی.


خلاصه که شب خوبی بود. تو ته چین درست کرده بودی که مثل همیشه بی نظیر شده بود با میرزا قاسمی چون کریس گیاه خوار هست و البته تارت سیب و خلاصه که خیلی به همه خوش گذشت. تو هم برای کشیدن شام در آشپزخانه با گوری کلی حرف زدید و قرار شد که الا که میاد و می خواهی بهش غذای ایرانی یاد بدی اون هم بیاد اینجا.


خلاصه این داستان ویکند خوب ما بود. تنها چیزی که سایه ای رویش انداخته مسئله ی سلامتی توست. امیدوارم هر چه زودتر معده ات با تشخیص درست درمان بشه که کلا داره دیوانه ام می کنه.


امروز هم هر دو باید دانشگاه بریم و شب هم من کلاس آلمانی دارم و فردا هم کلاس لویناس که جلسه ی اولش را هفته ی پیش بابت رقتن به سفارت از دست داده ام و هنوز حتی یک سطر هم از تمام صد و چند صفحه ای که باید می خواندم نخوانده ام. کلا برداشتن این کلاس و ادامه دادنش به نظرم اشتباه میاد با توجه به عقب افتادگی های درسی که دارم.

هیچ نظری موجود نیست: