۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روزی روزگاری آمریکا


این داستان زندگی است. برای گرفتن ویزا با هزار تصویر و خیال در سن نوجوانی به آلمان میری تا پلی باشه برای رفتن به آمریکا. رفتنی که مثلا قراره همه چیزش درست و طبق پیش بینی بره جلو و بعد به قول هامون: یهو تلپی! میفته و همه چیز بهم میخوره. سالها بعد ده سال بیشتر، میری دبی و می دانی که قرار هم نیست بهت ویزا بدن. و خب نمیدن هم.

بعد یک روز در حالی که شب قبلش از اینکه مجبوری فردا بی خیال کلاس لویناس بشی و تو هم قید درس خواندن این هفته ی درس دموکراسی را بزنی شاکی هستی، در حالی که صبحش واقعا بی حوصله و بی خیال از همه چیز و حتی به قول رضا یزادانی ته دلت هم شاید از نشدنش راضی باشه میری سفارت و ویزات را میگیری.

این میشه داستان زندگی. همون داستان همیشگی و همون چیزی که قرار نیست به قول آدورنو خیلی هم identical در بیاد.

خلاصه که امروز در حالی که زمان مصاحبه مون کمتر از 5 دقیقه طول کشید و دختر جوانی زرد پوستی که افسر مصاحبه بود تنها نکته ی تعجب آمیز برایش این بود که چطور من آمریکا نیستم بجای اینجا ویزامون را گرفتیم و احتمالا برای تعطیلی بین دو ترم که در واقع اساسا با توجه به این همه کار عقب افتاده ای که من دارم و این همه برگه ای که باید تصحیح کنیم خیلی هم تعطیلی نیست به آمریکا خواهیم رفت. و البته بیش از هر چیز برای مادر و دل اون.

خلاصه بعد از برگشت از سفارت به خانه آمدیم و برای خرید از بلور مارکت و ایندیگو و در راه با تهران و آمریکا حرف زدن رفتیم بیرون و دوباره تا برگشتیم ساعت شده بود 2 بعد از ظهر.

از آنجایی که صبح پول OSAP تو هم رسیده و فردا به احتمال زیاد قراره که چکی به گمل بدهیم و لطفی که کرد و پولی را که بهمون قرض داد با تشکر پس بدهیم گفتیم بریم ایندیگو و هدیه ی کوچکی برای دخترش سمیرا بگیریم. من هم از فرصت سوء استفاده  کردم و دو تا کتاب آمورش آلمانی گرفتم.

بعدش رفتیم "کرما" قهوه ای گرفتم و چای برای تو که البته باعث معده درد تو شد چون بعد از کار سفارت رفتیم در استارباکس همان بغل و چای نوشیدیم. به هر حال معده ی تو اوضاعش همچنان خیلی خوب نیست و البته ما هم خیلی رعایت نمی کنیم. با آمریکا حرف زدیم و مادر را که از خواب بیدار شد و مامان که رفته بود دکتر برای قرص قند خونش خیلی خوشحال کردیم.

بعد هم با تهران حرف زدیم. مامانت و بابات که جداگانه چون یکی سر کار بود و دیگری خانه و انها هم خیلی خوشحال شدند.

از بعد از ظهر هم عوض درس خواندن من کمی اینترنت بازی کردم و تو هم کمی قیمت بلیط هواپیما چک کردی تا غروب که تو درس خواندی- البته به استثنای شام که رفتیم پایین و بعد از مدتها باربکیو کردیم- و من هم دوباره هیچی جز الافی.

از فردا اما باید کار را جدی بگیرم و خواهم گرفت. چون چاره ای ندارم. فردا روز هگل خواندن و البته رفتن به کلاس آلمانی است. تو هم که کلاس داری و دانشگاه خواهی رفت.

اما دیروز. تا ظهر که خانه بودیم و ظهر رفتیم دانشگاه در یک روز بارانی. تو رفتی سر کلاس خودت که جلسه ی اول رسمی تدریست بود و من هم سر لکچر دیوید که جمعه باید تدریس کنم. بعد از کلاس و لکچر با اینکه تو هم باید برای لکچر درس می ماندی اما چون می خواستی بیایی خانه و کار "پی یر" را تقریبا تمام کنی برگشتی خانه.

در راه و توی قطار با سنتی بودیم تا ایستگاه "سنت جورج" که شما دو تا پیاده شدید که هر یک به مسیر خودتان بروید و من هم رفتم اولین جلسه ی کلاس آلمانی. از آنجایی که نباید پیشاپیش کتاب درس را از آمازون می گرفتم و گرفته بودم متوجه شدم که یکی دو تا ضمیمه در کتابی که خود موسسه می فروشد هست که من ندارم. به هر حال چیز خیلی مهمی نیست اما باید فکر برای تهیه اش بکنم.

کلاس هم بد نبود. خب چون من کمی مقدمات را ماه گذشته خوانده بودم برای شروع اعتماد به نفس داشتم اما متوجه شدم که چقدر بهتره که با همین سطح و از "لول" کار را آغاز کنم. اما یکی دو نفری بودند که یکی دو سال در دبیرستان آلمانی خوانده بودند و حالا آمده بودند سر این کلاس که کمی بی مورد بود.

یکی دو نفر هم بودند که پارتنر آلمانی داشتند و چند ماهی را در آلمان بودند و خب در بعضی از چیزها جلوتر از سطح اولیه بودند. اما وضع من هم در مجموع خوب بود و باید سعی کنم برای کار کردن و بالا نگه داشتن این سطح. البته کلاس 18 نفر بود و واقعا شلوغ اما فعلا من گزینه ی زمانی دیگه ای ندارم.

یک نکته هم اتفاق جالبی بود که دیروز امروز برای ما و من افتاد. دیروز که قبل از کلاس خواستم چای بگیرم و برم سر کلاس فروشنده ی استارباکس روبروی موسسه گفت چون باران میاد برای چایی امروز "چارج" نمی کنم و پول نمی گیرم. اما امروز وقتی با هم رفتیم سفارت طرف بی خود اصرار کرد که باید بجای عکسی که خودمان در خانه گرفته بودیم و آپلود کرده بودیم روی فرم از دستگاه عکس فوری آنجا دوباره عکس بگیریم. انها یک عکس می خواستند و دستگاه اجبارا 6 عکس میگرفت و نفری 10 دلار بهت تحمیل می کرد. با اینکه بطور اتفاقی هیچی همراه مون نبود- چون فکر کردیم که حتی کیف هم نباید همراه خودمان به داخل ببریم و البته خیلی چیزها را اجازه نمی دادند داخل ببری- من اسکناس برده بودم اما باید درست ده دلار یا دو تا 5 دلار به دستگاه می دادی و ما تنها علاوه بر یک 20 دلاری دو تا اسکناس داشتم یکی 5 و دیگری 10 دلاری، مرد جوان سیاه پوستی که مثل ما زبان مادریش انگلیسی نبود و جلوی ما بود یک 5 دلاری بهمون داد تا کارمون راه بیفته و این طوری کارمون راه افتاد.

خلاصه که جالب بود. دو تا واکنش و چیزی که نه انتظارش را داری و نه اساسا خیلی اتفاق میفته. به هر حال روزهایی است که گویا چیزهایی که کمتر اتفاق میفتند، روی می دهند. به همین دلیل هم من قصد دارم برای یکبار هم که شده روی برنامه و قول نظم و درسم بایستم و آنچه را که کمتر و اساسا بطور نادر روی داده رقم زنم.

به هر حال زمان زمان کمی برای جبران مافات است اگر اساسا چیزی قابل جبران باشد. به قول قیصر امین پور: ناگهان چقدر زود دیر می شود!

هیچ نظری موجود نیست: